#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_43
سامان:من حساب اون دو تا بزغاله رو می رسم!
امیررایا:منم بدم نمیاد..
سامان و امیررایا و بردیا و نیما و سهیل و امیررضا به هم چشمک زدن و فکر کنم آندره و رهام فقط باید به فکر مراسم ختم باشن!
من و امیررایا و سهیل و نیما به راه افتادیم.امیررایا که باید می رفت،چون دیگه نمی تونست بیاد.رفتیم سمت ماشینش و خواست بشینه که گفت:اووه...الان که برم بابا دیگه میگه باز چه غلطی کردی؟! آبروشو بردما...
سهیل:تو چته مرفه بی درد؟! شما که همه جای این کشور پارتی دارین پس چته؟!
نیما:زر می زنه...آقا عزیز دردونه ی باباشه!ماشین گرون می اندازه زیر پاش!والا من بابام یه موتور برام گرفت
تا سه ماه نمی ذاشت تنها برم بیرون...فک کن!با بابام می رفتم بیرون!!
همه خندیدیم.امیررایا بهم اشاره کرد که برم نزدیک.توی ماشین نشست و دوستاش به هم اشاره کردن و خندیدن و رفتن.
امیررایا براشون ادا دراورد و رو به من گفت:ساعت هفت میام سراغت.اوکی؟
-باشه..راستی...
استارت زد:هوم؟
-مرسی...
مهربون خندید و گفت:وظیفه ام بود.خداحافظ.
romangram.com | @romangram_com