#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_42


با لودگی:عششششقم!

تک خنده ای کردم و گفتم:نمی دونم...

-بیا خوش می گذره.

-اووومممم.اوکی!

خندید و با هم رفتیم.سریع همه دورمون جمع شدن.در اصل دور امیررایا جمع شدن..

-چی شد امیرخاااان...؟

نیما پرید و زد تو سر امیررایا و گفت: تو هم که عاشق شدی رفت!..اخراج شدی در راه مقدس عشق!

-نه بابا؟! تو هم امیررایا؟! حالا کی؟کیه اون خری که توی خر تر از خودش رو عاشق کرده؟

نیما سقلمه زد و به من اشاره کرد.چشمای سهیل داشت می افتاد کف زمین.اخم کردم که یهو همه من جمله امیررایا شروع به گاز زدن زمین کردن!..ولی...اصلشم همینه...منِ خر یه خرتر از خودمو عاشق کردم.عاشق کردم؟! کاش شَکَم برطرف می شد!

فرهادی:حالا...چی شد رستم خان؟! محمودی تا کمر خم شد و گفت شما امر بفرمائین؟

-نه بابا....تا دو هفته اخرااااااااج!

حال همه گرفته شد.سامان اخم کرد و گفت:یعنی چی؟باید بیای بیشعور.

-کجا بیام؟می فهمی؟تا دو هفته نمی تونم بیام.بیخیال خوش می گذره!

romangram.com | @romangram_com