#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_41
مهرآبادی:آقای قادری شما یه ماه حق ندارین بیاین دانشگاه و آقای آراسته و آقای رستم پور دو هفته...خوب بیاین تعهد بدین و برین.
رهام:پارتیه دیگه...این داشت منو تیکه پاره میکرد اونوقت دو هفته؟
امیررایا نشیخند زد.رهام حرصی شد و گفت:اصلا پس این دختر چی؟
مهرآبادی عصبی گفت:مث اینکه خیلی دوست دارین نیومده اخراج شین!
امیررایا زیرچشمی بهم نگاه کرد و لبخند زد و امضا زد و دستش رو توی استامبر زد و روی برگه محکم کوبوند...من و امیررایا رفتیم..
-رویا...چرا با اینا هم کلام شدی؟
-همکلام نشدم...رفتن رو اعصابم منم از اعصابم بیرونشون کردم.
-اووف...راستی امروز نمی تونم بیام رانندگی شرمنده...
-چرا؟
-راستش بابا یه جشن بزرگ گرفته و همه ی آدمای مهم و سرشناس رو دعوت کرده...میخوای تو هم بیا.هوم؟
-من؟!
-آره...می تونی بیای.
-بعد اونوقت میخوای بگی من کیم؟
romangram.com | @romangram_com