#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_40


رهام عصبی شد و به سمتم خیز برداشت و گفت:من؟ من به تو چه توهینی کردم که نمیدونم...ها؟

خواست بیاد نزدیک تر بشه که امیررایا و آندره بلند شدند...آندره دست گذاشت رو شونه اش...

عصبی شدم و گفتم:نه اصلا شما مگه چیزی هم گفتین؟!شما تندیسی از ادبین اصلا...

اومد نزدیک تر و گفت:نه تو خوبی...تو باادبی...یکی باید بیاد جمعت کنه...

بلند شدم و رفتم سمتش که امیررایا جلوم رو گرفت و گفت:چی کار می خوای بکنی؟ها؟

-بزار آدمش کنم...برو کنار...

خواستم جلوتر برم که دستاش روگذاشت رو شونه ام و گفت:آروم باش..آروم باش..چیه؟

رهام:ببین کی میخواد منو ادب کنه،تندیس ادددددب!

مهرآبادی داد زد و همه نشستیم.آندره نشست و زیرلب گفت:لعنتی...

امیررایا:ببینین اصلش ما سه نفر دعوا کردیم به خانوم آرمان چه مربوطه که ایشون رو اوردین..

محمودی:مسبب دعوا خانوم آرمانه...

-نخیر اتفاقا...ایشون فقط قربانین این وسط...کسی که میزنه باید منتظر باشه بخوره...

امیررایا ...چقدر مهربون بود.امیررایا رفت سمت محمودی و چند تا چیز بهش گفت که محمودی سرش رو تکون داد.

romangram.com | @romangram_com