#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_39


پگاه:اینا هم ترمی های جدیدن..از شیراز انتقالی گرفتن اومدن.یکیشون رهام قادریه و اون یکی آندره آراسته...دیدیشون رویا؟

داستان رو تعریف کردم.استاد وارد شد.نمی دونم اون سه تا چرا نیومدن...تمرکزم رو روی درس گذاشتم...مهم نیست!؟!فقط یه حس فوضولیه!البته همچینم کنجکاو نیستم بدونم کجان؟!نکنه رفته باشن حراست؟

استاد بیوشیمی،بعد از کلی درس دادن داشت آمده ی رفتن می شد که اومدن و گفتن من برم حراست.حراست؟! این جزای این بود که به اونا خندیدم.بلند شدم و رفتم. وارد حراست که شدم هر سه تا نشسته بودن و سه تا قالب یخ دست هرکدومشون بود..خخخ! آقای مهرآبادی با اخم گفت بشینم. منم که تنها جای خالی رو کنار آندره دیدم رفتم نشستم.

مهرآبادی:خوب یکیتون تعریف کنه که چی شد؟!..رستم پوربگو.

خوبه گفت یکیتون بگه...امیررایای پارتی کلفت!

امیررایا:این آقایون مزاحم خانومِ آرمان شده بودن و من هم داشتم رد می شدم،وظیفه ی خودم دیدم کمکشون کنم.به نظر شما کار اشتباهی کردم آقای مهرآبادی؟باید خط و نشون این دانشگاه رو براشون می کشیدم.

نه بابا...مزاحمت؟! رهام عصبانی شد و گفت:آره جون خودت!؟!! من مزاحم شدم؟خوبه والا...ایشون اول منو زدن.

امیررایا:ایشون زدن؟حتما کرم ریختی وگرنه ....

آندره:هوووی...فکرنکن تازه اومدیم نمی تونیم از خودمون دفاع کنیم..پس بپا داری چی بلغور می کنی.

امیررایا خواست بلند شه که آقای محمودی گفت:آقایون..اینجا میدون جنگ که نیست!..آقای مهرآبادی پرونده ی این چهار نفر رو بیار..خوب...خانوم آرمان شما بگین چی شد؟چرا چیزی نمی گین؟

سرم رو بالا گرفتم و گفتم:مگه شما اجازه میدین؟

محمودی که کلا از من بدش میاد اخم کرد و گفت:حالا بفرمائین!

-این دو تا آقا تقریبا مزاحم من شدن و(واسه رهام پشت چشم نازک کردم و گفتم)آقای قادری به من توهین کردن و من مجبور..

romangram.com | @romangram_com