#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_4

***

یه نفس عمیق کشیدم.وارد کلاس شد.خیره نگاهش کردم.پس امیررایایی که میگن اینه... راستش دلِ منِ به ظاهر مغرور و بی احساس هم یه جوری شد چه برسه به اونایی که با یه نگاه عاشق چشم و ابروی ملت می شن!. یه پسر بلند قد و خوش هیکل و فیت نس...پوست روشن..البته به نظر من که مرد اونیه که صورتش برنزه باشه یا سیاه سوخته..این رنگ پوست نشون میده ایشون فرق بیل و کلنگ رو نمی دونه!. نیگا خدا واسه ملت چه رژلبی زده! لبای قرمز..! دماغ؟.دماغ خوشگل..خدا به خیر بگذرونه..و اما...شاید چیزی که خیلیا رو فریب داد همین چشماش بود.همین دو تا تیله ی خاکستری با رگه های مشکی...چشماش فوق العاده بود. طبق معمول وارد کلاس که شد یه لشکر همراهش بود.نه که بگم همه دختر،اتفاقا پسرا بیشتر بودن..یه لشکر که امیررایا سردسته اش بود.از امیررایا زیاد شنیدم.امیررایا رستم پور..یه پسری که مهره ی مار داره.. از خودمتشکر و یه کم مغرور ولی اخلاق خوبش باعث شده که خیلیا مِن جمله پسرا باهاش دوست باشن ...تا چشمم بهش خورد یه کوچولو از اعتماد به نفسم کم شد!.اما باز هم تو تصمیمم مصمم بودم و یقین داشتم که من می تونم... کلاس تموم شد و این یعنی شروع کار من!.هفت هشتا نفس عمیق کشیدم.دستام رو مشت می کردم و دوباره آزاد می کردم.چشمام رو بستم و به خودم قوت قلب دادم.با قدمهای رسا رفتم سمتش.یه گله پسر دورش بودن و می گفتن و می خندیدن.وای خدا.. این همه پسر؟من چطور حرف بزنم؟با فکر انتقام آروم شدم و محکم گفتم:آقای رستم پور...ببخشید!

همه خفه خون گرفتن.امیررایا آروم برگشت سمت من.با یه نگاه سر تا پام رو از نظر گذروند و یه تای ابروش رو داد بالا:

-بله؟

سعی کردم یه کم از اون همه غرورم کم کنم.گفتم:میشه جزوتون رو امانت بگیرم؟

یهو همه ی کلاس رفت رو هوا...دلم می خواست تک تک اون دوستای یالغوزش رو سیر بزنم ..عوضیا..همچین می خندیدن انگار که اومده باشن سیرک و منم دلقکم!خود امیررایا که زل زده بود توی صورتم.شاید می خواست واکنشم رو ببینه...

انقدر غرور توی صدام ریختم تا کف امیررایا ببره:شنیدید آقای رستم پور..؟

امیررایا جزوه رو داد دستم:بفرمائید.

-ممنونم.

سعی کردم سریع از اون کلاس خارج بشم که نمی دونم چی شد با مخ رفتم تو زمین.آیییی...لعنتی..الان بدترین موقع بود واسه افتادن.همه زدن زیر خنده ولی اینبار جوری که انگار خنده دارترین صحنه عمر نکبتیشون رو دیده باشن.یعنی اون لحظه من دلم می خواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه...

فرهادی:بابا خانوم آرمان نترسید..آروم..جزوه که فرار نمی کنه

بهرام نژاد:امیررایا هم فرار نمی کنه.

صیادی:خانوم آرمان جزوه ی منم کامله ها...


romangram.com | @romangram_com