#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_37


-چیه؟رم کردی خانوم!!شاید من دلم نخواد تو به خونم دست بزنی...

یه کم مات موندم.بعد گفتم:چیه؟خونت رنگی تر از همه است یا...(مردد موندم..نه؟)تو..تو ایدز داری؟

بهم نزدیک شد و سرش رو به پیشونیم مالوند تا همه ی پیشونیم خونی بشه!

-تو هم الان ایدز داری..پس یک-یک مساوی!خانوم درایور اچ آی وی مثبت!

دستم رو گرفت و روی لبش گذاشت و چشماش رو بست.محکم بوسید.داغ شده بودم.دستم خونی شده بود.چشماش رو باز کرد و گفت:فکر کنم دیگه بمیری...مواظب باش سرما نخوری دختر خوب که میمیری!

بهم نزدیک تر شد و جدی گفت:بدون رویا..اونقدر دوست دارم که حتی نمیتونی فکر کنی...حاضرم جونمم واست بدم...شک نکن اگه ایدز داشتم،نمی بوسیدمت! اصلا بهت نزدیک نمی شدم..رویا به دوست داشتن من شک نکن..!من پات میمونم،تا ته دنیا..!

دستمال رو روی زخمش گذاشتم و گفتم:تو هم شک نکن که من تا ابد هستم!

خندید و بعد روی صندلی دراز کشید.زخماش رو پاک کردم.نیم خیز شد و گفت بشین.نشستم و آروم سرش رو روی پام گذاشت و چشماش رو بست.چند دقیقه بعد ریتم منظم نفساش بهم فهموند که خوابیده...

تا کی؟به چه قیمت؟از شکستن امیررایا چی گیر من میاد؟اونم مگه آدم نیست؟مگه اون مقصره که دیگران بهش دل می بندن و بعد شکست عشقی می خورن؟من کیم؟دارم یکی رو وابسته ی خودم میکنم!؟البته وابسته اش کردم...اصلا از کجا معلوم این یه بازی نیست که امیررایا بخواد منو بشکونه؟یعنی همون کاری که من می خواستم بکنم اما حالا...!!؟ نه...من حتی نمی تونم امیررایا رو بد کنم...توی ذهنم ازش یه شخصیت منفی بسازم..امیررایا؟!! بهش نگاه کردم.مژه های بلندش روی هم بود.به زخم روی پیشونیش و دماغ کبودش نگاه کردم..من مقصرم؟اصلا چرا خودم رو وارد بازیی کردم که آخر نداره..!بازیی که برگشتن هم نداره...من خیلی پست شدم...بی رحم شدم.سنگی شدم.می خوام امیررایایی رو که تا حالا این همه بهم لطف کرده رو ول کنم؟؟کاش خودم رو عقب بکشم...اصلا نمی دونم چی درسته چی غلط! اگه برم یعنی شکستم و اگر هم بمونم یعنی ... ذهنم درگیر اینه که شاید امیررایا هم منو داره دور می زنه...!باید این بازی مسخره رو تموم کنم..باید تموم کنم این بازی مسخره ای رو که فقط به بدبختی خودم و شایدم امیررایا ختم میشه...باید تمومش کنم....ولی نمی تونم!آخ خدا...نمی خوام مجبور شم زانو بزنم،یقین دارم از نابودی امیررایا زانو می زنم!من دل رحمم یا بی رحم و سنگدل؟!من فقط یه غلطی کردم!! اشکم دراومد...اشکام قرار نبود بریزه..توی این بازی قرار بود امیررایا گریه کنه...اما..؟!جلوی اشکم رو گرفتم تا شرمنده ی وجدانم نشم!

***

یه نفس عمیق کشیدم و وارد دانشگاه شدم.یهو نمیدونم چی شد که پام پیچ خورد و با مخ رفتم تو زمین...از اون ور صدای خنده ی یکی بلند شد که من فکر کردم دراکولا می خنده...یعنی همچین می خندید من فکر کردم چی شده؟! خوب درسته ضایع افتادم ولی این کی میتونه باشه؟! امروز که امیررایا اینجاست و دوستاش هم حق ندارن بخندن یا منو مسخره کنن.چون اونوقت با امیر طرفن یا خودم!...صداشم آشنا نیست!

دست یکی رو جلوی خودم دیدم.موهام رو کنار زدم و دو تا چشم عسلی دیدم..دو تا چشم خوش فرم عسلی...یه مرد خیلی خوشگل رو دیدم.موهای قهوه ای و لب و دهن خوش فرم.داشت می خندید و دستش رو سمت من گرفته بود.خودم بلند شدم.صدای خندهه هنوز میومد منتها این بشر رو به روی من زیاد بهش نمی خوره قاه قاه بخنده...در حد لبخند خیلی پت و پهن می خندید...

-خوبید؟

romangram.com | @romangram_com