#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_36
-رویا..رویا حالت خوبه؟رویا جواب بده!!
چشمام رو باز کردم.تو شوک بودم..یه نیمچه لبخندی رو لبش نشست.
-دیوونه فکر کردم از هوش رفتی!
خودم رو از کمربند جدا کردم.گفتم:چی شد؟
یهو یکی در سمت امیررایا رو باز کرد و مستقیم یه مشت تو صورتش زد.امیررایا دستش رو کشید.ماشینهای پشت سرمون بوق می زدن.امیررایا اومد سمت من و من هم پیاده شدم.سریع ماشین رو از جاده خارج کرد و نگه داشت.اون یکی ماشین هم اومد..سریع رفتم سمتشون.امیررایا و اون مرده داشتن همدیگه رو می کشتن...صداش زدم.وسط دعوا رفتم و مشتش رو گرفتم...چند دقیقه بعد بقیه ی مردم اون یکی رو گرفتن و سوار شد و رفت.مردم هم کم کم متفرق شدن..فقط من و امیررایا مونده بودیم.از پیشونی و دماغ امیررایا خون میومد.آروم خواستم دستم رو روی پیشونیش بذارم.از اختیاراتم به دور بود. امیررایا دستم گرفت و پایین انداخت. نشست پشت فرمون و من هم نشستم.همچین تند می روند که دیگه جای حرف من نبود!!
-بمون.
-...
-بمون
تند تر روند.
جیغ زدم:بت میگم بمون!
موند.
-چته؟ها؟اینطوری میخوای یادم بدی رانندگی کنم؟! اصلا نخواستم...ماشین هم واسه خودت!!
کیفم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم.امیررایا اومد سمتم و دستم رو گرفت.
romangram.com | @romangram_com