#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_35


رفتم لباسام رو عوض کردم و رفتم حموم.بعد اومدم و داستان رو تعریف کردم.بچه ها می خندیدن و اشکشون رو پاک می کردن!

-زهر مار تو دلتون!خیر سرم دارم یاد میگیرم تا شما ها رو ببرم دور دور!

آناهیتا:زر نزن!بچه ها بیاین نهار!

***

دانشگاه تموم شده بود.امیررایا ماشین نیوورده بود و قرار شد من رانندگی کنم.هر چی می گفتم نه میگفت باید

تمرین کنی..ماشین کنار دانشگاه پارک شده بود.نفس عمیق کشیدم و دوتایی از دانشگاه خارج شدیم.سوار ماشین شدم.طبق دستورات امیررایا آینه رو تنظیم کردم،صندلی رو جلو کشیدم و کمربندم رو بستم و استارت زدم.حرفهای امیررایا رو توی ذهنم مرور می کردم.ماشین راه افتاد..امیررایا یه آفرین گفت..کلاج پَر نکردم!!همینش خیلیه...!آروم سرعتم رو بیشتر کردم.کلاج گرفتم و زدم دنده دو...وارد یه جاده ی شلوغ شدیم...از سرعتم کم کردم تا نزنم یکی رو له کنم.

امیررایا:واقعا که...به جای اینکه بزنی دنده سه سرعتت رو بیشتر کنی از سرعتت کم میکنی؟! اینجا ماشینها خیلی با سرعت میان اینطوری که آسفالتت میکنن...تازه خانوم درایور این سرعت دنده دوئه؟؟ماشین می پوکه!!

عصبی شدم.تند ماشین رو یه گوشه بردم و مثل برق ترمز کردم که وقت بود خودم و امیررایا پرت شیم بیرون!

امیررایا:حالت خوبه؟؟این چه کاریه؟بدو حرکت کن....ماشین داره میاد!!

تازه یادم افتاد تو جاده استپ کردم...امیررایا آینه رو نگاه کرد.

امیررایا:بدو...حرکت کن...بدو یه ماشین داره میاد...بدو الان کمپوت میشیم!!

ترمز دستی رو کشیدم و پام رو از کلاج برداشتم و راه افتادم.یهو یه ماشین اومد سمتمون و فقط میدونم پام رو گذاشتم رو پدال.صدای موتور ماشین اومدو بعد کشیده شدن ترمز دستی ..دستی مضطرب روی دستم نشست و از روی صورتم برداشت.

امیررایا نگران پرسید:

romangram.com | @romangram_com