#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_34
-چه جوری خاموش کنم؟
-واای رویا سوئیچ رو بچرخون.
سوئیچ رو چرخوندم و خاموش کردم.هفت هشتا نفس عمیق کشید.
-رویا داشتی به کشتنمون می دادی...ببین من گفتم تا آخر بچرخون نصفه چرخونده بودی و چرا هول میکنی؟تو به اون ریلکسی چته؟بابا ماشین خودته زدیش هم به درک!ولی واسه خاطر خدا یه کم حواستو جمع کن!
روشن کردم و حرکت کردیم.رفتم سمت پل که دیگه جاهامون رو عوض کردیم چون خیلی شلوغ بود...
امیررایا:خوبی رویا؟
-اوهوم...نظرت؟
-خوب رانندگی میکنی...قول میدم کاری کنم که راننده ی حرفه ای بشی فقط باید قول بدی خودتم بخوای!
-باشه.
امیررایا روشن کرد و تند روند.کی میشه منم اینجور برونم؟؟ای خدا....صد سال دیگه!
امیررایا دو تا شادلی خرید و خوردیم.ماشین رو کنار خونه پارک کرد و قفل پدال و فرمون رو زد.از هم دیگه خداحافظی کردیم و اونم سوار ماشین خودش شد و رفت..رفتم تو خونه..بچه ها گفتن:شیری یا روباه؟
-مورچه هم نیستم...البته امیررایا گفت خوبم ولی وقت بود خودم و اونو بکشم!
-بیخیال!
romangram.com | @romangram_com