#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_21


اول همه روژان اومد.یه دست لباس واسم گرفته بود.آناهیتا یه کفش گرفته بود.گلاره یه گردنبند گرفته بود.پگاه و سیما هم یه دست بند گرفته بود.همه ی بچه های دانشگاه هم رو هم یه آیفون گرفته بودن...

نیما:این از طرف بچه های کلاسه به جز بردیا(فرهادی)!!

پگاه:شد عین سوهان فروشی ها...

فرهادی واسه پگاه یه شکلک دراورد.می دونستم کلا خیلی از من بدش میاد.من:ممنونم...من نمی دونم کی بهتون رسونده ولی خوب من چند روز پیش گوشیم خورد و خاکشیر شد!

روژان:همونیکه زد شیکوندش!

ترانه زد توی پهلوش و گفت:آلو که زیر زبونت خیس نمیمونه!!

فقط امیررایا مونده بود.خیلی دوست داشتم بدونم چی گرفته!! سامان امیررایا رو صدا زد.امیررایا اومد و گفت:من که هیچی نگرفتم!

سامان:خودتو لوس نکن الاغ..دو هفته اس داری خودتو واسه امروز می کشی...زر نزن!

امیررایا چشم غره رفت . با یه جعبه اومد سمتم.کنارم وایساد و گفت:بازش کن!

خیلی هیجان زده بودم.البته سعی کردم نشون بدم که هیجان زده ام وگرنه....جعبه رو باز کردم.یه کلید بود.

-کلید؟

خندید:بزن رو دکمه اش.بچه ها همه ساکت!

همه ساکت شدن.زدم روی دکمه...صدای عجیبی اومد.به نظرم آشنا بود ولی خوب نمی دونستم مال چیه!؟دستم رو گرفت.همه دنبالمون اومدن.رفت سمت حیاط.به خدمتکار اشاره کرد.یهو کلی فشفشه روشن شد و من تونستم یه 206 سفید رو ببینم.همه جیغ کشیدن و اوه اوه گفتن..برگشتم سمت امیررایا و سعی کردم زیاد ناراحتش نکنم.

romangram.com | @romangram_com