#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_20
دهن باز کرد چیزی بگه که روژان پرید وسطمون و رو به هر دو تامون گفت:آ او...تو یه جمع این کارا خوبیت نداره!!
امیررایا یه هولی بهش داد و گفت:تو چی میگی این وسط؟کدوم کارا؟
روژان چشماش رو شیطون کرد و بالا پایین کرد و گفت:همون نگاها...اصلا همین نگاهان که به چیزای بد بد ختم میشه!!
همه زدن زیر خنده...امیررایا چشم غره رفت.من مانتوم رو آویزون کردم.امیررایا پیش دوستاش نشسته بود.منو که دید یه برق خاصی توی چشماش دیدم ولی بعد خودشو سرگرم بچه ها نشون داد.منم به جمع اونا پیوستم.تا من رفتم نیما بلند شد و تنها جای خالی کنار امیررایا موند.نشستم و گفتم:این کارا چیه؟؟
نیما:بابا تولد توئه...و تو هم باید کنار میزبان بشینی..کسی که این همه زحمت کشیده!!
کیک رو اوردن.پگاه شال رو از سرم کشید.امیررایا بیشتر بهم نزدیک شد.چشمام رو بستم.آرزو کردم و شمع ها رو فوت کردم. همه جیغ کشیدن و دست زدن.با لبخند به همه نگاه کردم ..سامان پرید و دوربین اورد.
سامان:الان وقت عکس گرفتنه...زود زود..!
امیررایا بلند شد و دونه به دونه بچه های هم اتاقیم میومدن و عکس می گرفتن.یه عکس با هم هم گرفتیم.بعضی از دخترهای دانشگاه هم اومدن و عکس گرفتن.
نیما چشمک زد و گفت:الان نوبت امیررایاست...بپر داداش تا سامان یه عکس مشتی بگیره!
امیررایا نشست.به همدیگه نزدیک شدیم.لبخند زدم.از ته دل! و کیچید...عکس گرفته شد. بعدش همه ی بچه های دانشگاه کنارم وایسادن...خود سامان هم اومد و دوربین رو روی تایمر گذاشتن.من و امیررایا و پگاه نشسته بودیم.
آناهیتا:همه بگین سیب!
همه سیب گفتیم و عکس گرفته شد.بعدش هم خدمتکارا اومدن و کیک رو بردن تا بِبُرن.
گلاره:حالا نوبتی هم باشه نوبت کادوهاست!
romangram.com | @romangram_com