#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_19
-بابا امیررایا اجازه بده..میام دیگه!
-رویا...
-بله؟
-خودم بیام سراغت؟؟تولد توئه ها ولی همه هستن الا تو..
-نمی خواد...اومدم.
یه لباس که کاملا سلیقه ی امیررایا بود،تنم بود.یه لباس بنفش.خیلی لخت نبود.دخترونه بود بیشتر ...خیلی تو تنم شیک بود.موهام هم بسته بودم.همه بودن..خودم نخواستم شلوغ باشه.امیررایا خواست... کفش های پاشنه بلند پوشیدم.آماده ی رفتن شدم.
آژانس منتظرم بود.سوار شدم و رفتم سمت همون امارتی که مال امیررایا بود و قبلا اومده بودم.
وارد که شدم همه دست زدن و جیغ و هورا کشیدن...خودمم می خندیدم...همه تولدت مبارک می خوندن و تبریک می گفتن..تمام خونه تزئین شده بود.منم خیلی خوشحال شده بودم.
-واییییی.ممنون از همگی..!
سیما:ما که کاری نکردیم...همه ی زحمت ها افتاد گردن امیررایا...!
نگاهش کردم.توی چشماش خنده دیدم.تمام محبتم رو توی چشمام ریختم.رفتم سمتش.
-چه عجب..رسیدی تو!
-ممنونم.
romangram.com | @romangram_com