#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_18


اینا همون حرفایی بود که روی مخ من راه می رفتن!!!...وووویییییییی!..حالا انگار چش شده؟

به من نگاه کرد.لبخند شیطانی رو لبش بود.نگاه همه به سمت من برگشت.

نیما:شما می دونین چی شده رویا خانوم؟

لبخندی روی لبم نشست.

پرغرور و با پوزخند رو به امیررایا و بچه ها:فک کنم بدونم.راستش دیروز من به خاطر کار پروتز مجبور شدم دیر برم.داشتم می رفتم که دیدم آقای رستم پور داره دنبال یه دختر راه میره و سعی داره بهش شماره بده و باهاش حرف بزنه...اون دختره هی می گفت بسه ولی یهو آقای رستم پور دستش رو گرفت و خواست شماره رو توی دستش بچپونه که ظاهرا برادرای غیرتی دختره وارد صحنه می شن و تا می خوره آقای رستم پور رو می زنن..منم که کاری از دستم بر نمیومد جز نگاه کردن و خندیدن...آقای رستم پور خیلی سعی کردن بزنن ولی حتی نتونستن از خودشون دفاع کنن.مشت می زدنا ولی خوب می زدن تو هوا...آخه اون مردا خیلی یغور و قوی بودن...ببخشیدا ولی مثل مبارزه ی پشه و حبشه بود...

یهو همه ی کلاس رفت رو هوا...حتی صمیمی ترین دوستای امیررایا هم می خندیدن..به امیررایا نگاه کردم. امیررایا وقت بود بترکه... نگاهش نکردم.سرم رو انداختم پایین و به جزوه ام نگاه کردم.

این خوب بود..مادربزرگ خدا بیامرزم می گفت:اگه می خوای یه مرد رو سمت خودت بکشونی ، قدرتت رو نشونش بده...غرورت و عشقت!!...بزار مردت بفهمه که واسه رسیدن بهش مردی...یادت باشه که واسه رسیدن باید تلافی کنی...تا بفهمه تو قوی و هیچ چیز نمی تونه تو رو بشکونه!!...مرد دلش زن قوی می خواد ولی نه قوی تر از خودش!.دلش می خواد زنش هر چی هم که هست به اون تکیه کنه...

یاد مادربزرگم که میوفتم خیلی ناراحت می شم.تداعی تمام خاطرات خوشم همون لحظه هایی بود که کنار خانواده ام بودن...جای مادربزرگم خالی.....

استاد وارد شد و همه سرجاهاشون نشستن...پگاه هنوز هم می خندید...دوست داشتم از ته دل بخندم و تلافی کنم ولی خوب نمی تونستم جز یه پوزخند کج بزنم.

***

تلفن زنگ خورد.

-بله؟

-کجایی رویا؟

romangram.com | @romangram_com