#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_16

می دونستم منظورش با بوسه بود.برگشتم که برم که صدام زد.ولی توجه نکردم...چند دقیقه بعد صدای خنده اش اومد...تا مرز سکته پیش رفتم...خیلی حرصی شده بودم.!

خواستم از بیمارستان خارج بشم که کسی صدام زد.

-رویا خانوم...رویا خانوم...

برگشتم.همون پسره آرتمن بود.اومد سمتم و گفت:وایسین...امیر گفت برسونمتون...

-لازم نکرده...

خواستم برم که دستم رو گرفت.با اخم برگشتم سمتش و تمام عصبانیتم رو سرش خالی کردم.

-دست منو ول کنین...

-باشه آروم..

به زور توی ماشین نشستم.البته به نفعمم بود.توی ساعت 10من چه طور می تونستم برم خونه؟؟! اونم توی این شلوغی!!

سوار شد.آرتمن گفت:ببخشید مجبور شدم دستتون رو بگیرم.

جوابشو ندادم.گفت:خوب کجا برم رویا خانوم؟

آدرس رو گفتم.امروز روی کاملا مزخرفی بود.صدای پیانو اومد...اه!.آهنگی از یانی که خیلی ملایم و قشنگ بود.یه کم باعث شد به اعصابم مسلط شم.خواستم پیاده شم که گفتم بده خداحافظی نکنم.

-خداحافظ.


romangram.com | @romangram_com