#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_15
-چرا نبردیش بیمارستان؟ها؟
عین خودش عصبی گفتم:هوی...بفهم با کی حرف می زنی...دوما من رانندگی بلد نیستم!!چطور می خواستم ببرمش؟!
امیررایا رو بلند کرد و توی ماشین خودش خوابوند. سوار شد.به من گفت که برو ماشین رو قفل کن و خودتم بیا. حوصله دعوا نداشتم.ماشین رو قفل کردم و صندلی جلو نشستم.چنان این بشر تند رانندگی می کرد که همه ی آب و اجدادم رو به چشم دیدم!
-آروم برو...زخم شمشیر که نخورده...
از سرعتش کم کرد و وارد بیمارستان شد.سریع امیررایا رو برد و منم پیاده شدم.وارد بیمارستان شدم.رفتم پذیرش..
-ببخشید این مرده که زخمی شده بود و تازه اوردنش کجاست؟
-اتاق دوازده..
-ببخشین میشه آینه اتون رو بگیرم؟
آینه کنار دستش رو بهم داد.ووو...موهام همه شاخ شده بود.موهام رو مرتب کردم و چشمم خورد به لبم.دوباره عصبی شدم!.آینه رو دادم و رفتم سمت اتاق دوازده..اونقدرا هم بی وجدان نبودم.ولی می دونستم که چیزیش نشده و ثانیا خیلی ناراحت و عصبی بودم. اون حق نداشت منو ببوسه!.یه کم دلم نگران بود ولی سعی داشتم سرکوبش کنم..هدف من یه چیز دیگه بود!!
وارد اتاق شدم.صورتش رو شسته بودن و به هوش اومده بود.تا من رو دید سرش رو به سختی بلند کرد.من رو که دید یه لبخند نشست رو لبش..سعی کردم خیلی مغرور و یه کمم عصبی رفتار کنم تا متوجه ی رفتار زشتش بشه..
امیررایا با صدای خش خشیش گفت:تو که اینجایی...فکر کردم قهر کردی رفتی!
-اینکه الان اینجایی رو مدیون منی...
-ا جدا؟؟پس خیلی هم ناراحت نشدی...
romangram.com | @romangram_com