#گاهی_عشق_از_پشت_خنجر_می_زند__پارت_14
پارتی سنگین رفتار کردی...حتی آرایش هم نکرده بودی و این برای من خیلی عجیب بود!!...کلا شخصیت تو واسه من خیلی عجیب و خاصه..به من فرصت بده رویا..می خوام کشفت کنم...ببینم پشت این کوه غرور چیه؟!
خوب،منم از این اخلاقات خوشم اومده و می خوام...ببین این اولین باریه که از کسی می خوام که باهام دوست بشه...خودتم خوب می دونی که من هیچ وقت دروغ نمی گم..
خوب...همش که من حرف زدم تو نمی خوای چیزی بگی؟از خودت بگی؟نظرت؟
نمی دونستم چی بگم...
نفس عمیقی کشیدم و می خواستم چیزی بگم که یهو همه ی بدنم گر گرفت...گرمی چیزی رو روی لبم حس کردم.اگه بگم کاملا بی حس شدم دروغ نگفتم...اصلا نمی دونستم توی اون لحظه چه کاری درسته...این حرکت امیررایا خیلی غیرمنتظره بود.لباش رو اروم برداشت و چشماش رو باز کرد.سریع موقعیت رو سنجیدم.فقط تونستم توی اون لحظه تمام قوام رو جمع کنم و سیلی محکمی توی گوش امیررایا بخوابونم..امیررایا دستش رو روی جای سیلی گذاشت و بعد هم آروم آروم یه پوزخند زد.دیگه تمام کنترلم رو از دست دادم.پیاده شدم و در رو محکم به هم کوبوندم..عصبی توی پیاده رو راه می رفتم.تا خونه شاید حدود نیم ساعتی راه بود. دو تا پسر یغور جلوم ظاهر شدن.می خندیدن و خیلی ضایع بود که مستن..به سمتم اومدن و از همون لبخندای شیطانی می زدن. اونقدر حرصی بودم که رفتم بزنم تو سروصورتشون که یه دست دیگه وارد کار شد و دو تا مشت جانانه به اون دو تا نره غول زد. یهو نمی دونم چی شد که شدن چهار تا...فک کنم من مست بودم چون هر لحظه یکی بهشون اضافه می شد...وقتی که خوب امیررایا رو زدن و دل من رو خنک کردن فرار کردن...من حتی یه جیغ هم نکشیدم.خواستم برم ولی عذاب وجدان داشت نابودم میکرد..چشمام رو بستم و یه متری از امیررایا دور شدم.ولی دیدم تکونی نمی خوره..برگشتم.مطمئن بودم که اثر انگشتم روی در ماشینش هست و اگه بمیره هم یه پرونده درست میشه و من پام توی کلانتری باز میشه!.شاید هفتاد درصد به همین دلیل برگشتم.تمام سر و صورتش زخمی بود.تکونش دادم...جواب نداد.صداش زدم.به سختی بلندش کردم و دستش رو دور گردنم حلقه کردم.از شانس خیلی بد من هم پرنده اون اطراف دور نمی زد..حدود پنج دقیقه طول کشید تا به ماشین برسم.در رو باز کردم.روی صندلی ولو شد.چند تا سیلی زدم.سرم رو روی قلبش گذاشتم.می زد.ته دلم خیلی یه جور شد.سرم رو تکون دادم تا از فکر بیام بیرون.گوشیش رو از توی جیبش دراوردم.رمز نداشت خدا رو شکر...سریع رفتم توی مخاطبین.اولین شماره که دستم بهش خورد رو زدم.نوشته بود آرتمن.
-الو؟
-الو ببخشید...امیررایا حالش بده.لطفا آدرس رو یادداشت کنین.
-چی؟چی شده؟
-میاین می فهمین...آدرس رو بنویسین!
آدرس رو گفتم و قطع کردم.یه کم مخاطبا رو بالا پایین کردم که چشمم به عکس خودم افتاد.باورم نمی شد...یه عکس از من بود.فقط از صورتم بود ..توی یه روز برفی که هم خندیده بودم هم صورتم قرمز شده بود.خیلی قشنگ افتاده بودم..اصلا امیررایا شماره ی منو از کجا داره؟؟پس..؟یعنی؟؟؟
گوشی رو روی داشبورد گذاشتم و منتظر موندم.اصلا نمی دونستم توی این وضعیت می بایست چی کار کرد!؟..
بعد چند دقیقه یه کمری کنار آودی امیررایا متوقف شد و بعدش یه پسر خیلی خوشگل بیرون پرید. یه پسر قد بلند خوش
تیپ نگران و هول به سمت ماشین اومد.چند بار امیررایا رو صدا زد ..بعد سمت من برگشت و پرسید:
romangram.com | @romangram_com