#فصل_نرگس_پارت_8
قاشق چوبی را از روی ظرف پلاستیکی نارنجیرنگ کنار اجاق کوچک برداشت و کمی خورشت را هم زد. بویش در مشامش پیچید. در قابلمه را روی آن و قاشق را هم سر جای پیشینش گذاشت. برخاست و دمپاییهای آبیرنگ پدرش را از پا در آورد و وارد هال خانهشان شد. اتوماتیک بهسمت اتاقش میرفت که مادرش در آشپزخانه او را خطاب قرار داد:
- چطوره؟
سر برگرداند و او را دید که با یک پیراهن آستینکوتاه صورتی، مشغول پاککردن کابینتهای چوبی مورد علاقهاش است، لبش را کج کرد و شانه بالا انداخت.
- آبش هنوز کامل نرفته.
به اتاقش رفت و روی صندلی قهوهایرنگ میز کامپیوترش نشسته، هدفون بنفشش را هم دوباره روی گوشش گذاشت و با ریتم ترانه سر تکان داد. صفحهی تأیید نظر را بست و وارد چترومی شد که در آن درجهی ناظر ارشد را داشت و این درجه را مدیون دو سال بیوقفه آنلاینماندن در آن چتروم پرجمعیت و شلوغ بود.
در جواب مهرناز که نوشته بود «کجایی؟» تایپ کردم «کار داشتم.»
و دکمهی BUZZ را زد. صفحهی چتش با کیان را هم باز کرد و در پاسخ او که پرسیده بود «المپیاد کانگو کیه؟» اظهار بیاطلاعی کرد. کیان از سال دهم به طرز عجیب و بیوقفهای به درسخواندن رو آورده بود و این از نگاه همگان تعجبآور بود؛ چرا که کیان در سالهای قبلش هیچگاه کوچکترین اهمیتی به درس و مدرسه نمیداد و تمام کارها و خواستههایش مانند آدمهای بزرگ بود. او جاهطلب بود و تحت هیچعنوان نمیتوانست ببیند که دیگری از او برتر است. از همان اوقات در رشتهی والیبالش جان داد و جان کند و یکمرتبه وسط راه و پیشرفتش، ورزش را ول کرد و درس را چسبید. چه شد؟ هیچ!
خودش علت این کنارهگیری ناگهانی را این میدانست که ورزش را در هر سنی میتوان ادامه داد و در آن رشد کرد؛ ولی درس اگر از حد و سنی بگذرد، با آنکه وضعیت و موقعیت و امکانش هست، تواناییاش وجود ندارد و بیشک اگر محصل ثانیهای در ارادهی خویش وقفه بیندازد، به دردسر میافتد و این مدل درسخواندن، مانند سربالایی گامبرداشتن است. میتوان سخت، راه سربالایی را بیوقفه رفت؛ چرا که وقفه در آن راه، با سقوط تفاوتی ندارد و کیان این را نمیخواست. برخی شاگردان و همکلاسیها هم عقیده بر این داشتند که کیان به امینی که در هر امتحان و المپیادی موفق بود و رتبههای عجیبغریب میگرفت، حسودی کرده است. هرچه که علت تغییر کیان، موجب رضایت امین بود. امین خوش نداشت با کسانی چون طاهر و احسان رفیق باشد که مدام او را بچهمثبت و خرخوان خطاب کنند، درحالیکه او هیچکاری نمیکرد و خدا هم شاهد بود که تنها خواستههای دبیرانشان را انجام میداد. نه کلاس خصوصیای، نه معلمی، نه آزمونی و نه کتاب خاصی. حداقل همصحبتی با کیان، برای او حس همزادپنداری بیشتری به ارمغان میآورد. پاسخ کیان آمد.
«تو امسال چیزی شرکت میکنی؟»
با خود فکر کرد، ترجیح میداد بیشتر اوقاتش را برای رسیدن به کنکور و پیشخوانی دوازدهمش بگذارد. اینگونه اطمینانش بیشتر بود. دیگر حوصلهی آن المپیادهای مسخره با آن سؤالهای عجیبغریب و خرچنگ و گراز و خر و نر و پلنگ را نداشت. همان لحظه پیام مهرناز هم آمد.
«خب داشتی میگفتی؟»
romangram.com | @romangram_com