#فصل_نرگس_پارت_7
تازه در گفتوگو داشت پیش میافتاد و خجالت کمرنگورویش را کنار میگذاشت که دخترک چادری کیفش را روی شانهی چپش انداخت و با همان دفتر و خودکاری که در دست داشت، برخاست و رفت آن سر ایستگاه در انتظار ایستاد. نگاه سبزرنگ امین پر شده بود از تعجب و بهت و... .
اصلاً نمیدانست چه عکسالعملی باید نشان دهد و گردنش در همان حالت خشک شده بود. دخترهای زیادی به او بیمحلی میکردند؛ ولی نه به این شکل، اینقدر زننده و تند و محکم. سرش را برگرداند و صدای خندههای ریزریز دختران اطرافش را شنید، خودش هم خندهاش گرفته بود. آرنج راستش را به دستهی صندلی تکیه داد و دستش را جلوی لبهایش گرفت و لبخند عمیقی زیر دستش زد. مطمئن بود که 99درصد دخترها در اینگونه مواقع یا فحش میدهند یا همراهی میکنند یا...؛ بالاخره عکسالعملی از خود نشان میدهند و این دختر چادری، تنها برخاست و رفت و خودش را از حصار گفتههای بیحاصل و اهمیت امین نجات بخشید. سعی کرد خیلی اهمیتی به نگاههای زیرچشمی دخترها و یا حرفهایشان که از عمد صدای خود را بالا میبردند تا او بشنود، ندهد. منتظر اتوبوس خط واحد ماند. دیگر انگیزهای نداشت که بنشیند و دخترها را تماشا کند. ماشین پراید 111* سفیدرنگی مقابل خط واحد ایستاد و او دریافت که آن دختر چادری بدقلق با آن کفشهای سرمهایرنگش رفت و ماشین را دور زد و روی صندلی جلو نشست و ماشین حرکت کرد و رفت و امین بر نوشتهی «MOHAMMAD» پشت شیشهی ماشین، درنگ کرد. فرصتی نیافت که راننده را ببیند و بفهمد که است؛ ولی اطمینان داشت که آن دختر، بیش از اینها فهمیده است و نمیتوان آدمی را که حرفهای زیبا میزند فهمیده گفت؛ ولی کسی را که سکوت میکند، میتوان. سکوت آن دختر و بازتاب رفتار قاطعانهاش در ذهن امین ماندگار شده بود. خوب است دختر کم حرف بزند؛ اما شیرین. خوب است که با صدای کم حرف بزند؛ اما لـذتبخش. خوب است کم لبخند بزند؛ اما دلربا و بهجا. دختر فقط به اسمش نیست، احترامش را باید نگاه داشت.
* 111 SE
***
- امین!
درحالیکه مشغول تایپ کامنتی برای یکی از دوستان وبلاگیاش بود، با صدای بلند و تمرکز روی نوشتهاش پاسخ گفت:
- بله؟
ادامهی نوشتهاش را تایپ نمود. «خیلی خوشحالم که مشکلت برطرف شده رفیق، امیدوارم...»
- برو غذا رو هم بزن.
چیزی نگفت و با اخم، به سرعت تایپش افزود. «همیشه شاد و خندان باشی!» و در انتها یک شکلک لبخند و گل به کامنتش چسباند، رمز را سریع نوشت، روی Enter کوبید و برخاست. هدفون بنفش را از روی گوشهایش در آورد و بهسمت اجاق گاز گوشهی حیاط رفت. مادرش در خانه غذا نمیپخت. با آنکه هواکش داشتند، معتقد بود که بوی غذا در خانه میپیچد و این برای مادر وسواسیاش کابوس بود. در قابلمه را با دستگیره برداشت و نگاهی به خورشت سرخرنگ انداخت. هنوز آبکی بود. آنقدر کارهای خانه را انجام داده بود و غذا پخته و کنترل کرده بود که دیگر میدانست چه هنگام خورشت جا میافتد یا که چه زمانی باید فلان چیز را اضافه کرد و یکپا کدبانوی تمام و کمال بود. هر بار هم که به این اوضاع ایراد میگرفت، پدرش با خنده به او میگفت:
- خونهای که دختر نداره، پسر باید توش کمک دست مادرش باشه.
از اینکه به مادرش کمک میکرد اعتراضی نداشت؛ اما علاقهای هم به انجام چنین کارهایی نداشت و بیشتر سعی داشت در شستن فرشها یا شستن ماشین که کارهای نسبتاً سنگینتری برای یک زن بودند، مشارکت داشته باشد؛ نه غذا پختن یا ظرف شستن.
romangram.com | @romangram_com