#فصل_نرگس_پارت_6
- خدمتتون.
از دخترک چادری صدایی درنیامد و خودکار را گرفت. ذهن امین اما چهرهی دخترانهاش را کنکاش کرد و تنها چیزی که از آن رخسار در یادگارش باقی مانده بود، سیاهی عجیب دور چشمانش بود، چه مژههایی داشت.
روی گرداند و باز مشغول عوضکردن ترانههایش شد که صدای جیغی بلند شد. با شتاب گردنش را سمت منبع صوت چرخاند و متوجه شد دو دختر دبیرستانی با یکدیگر در حال شوخی هستند، آهی کشید و با خود گفت قسمت نیست این آهنگ عوض شود. بیخیال گردش در لیست آهنگهایش شد و همان آهنگ قبل را تکرار کرد. آدمی بود که شور چیزی را در میآورد تا زمانی که از آن خسته شود و کنارش بگذارد. متوجه شد که دخترک چادری سر جایش نشسته و مشغول نوشتن چیزی در دفترش است. با آنکه با خود عهد بسته بود دیگر پی مؤنثبازیهایش را نگیرد و کمکم حواسش را به آینده و زندگی در جریانش بدهد، تمایلی در وجودش داشت که حداقل مصاحبت کوتاهی هم که شده، با نوع چادری و متدینش داشته باشد. به نوشتههای آن صفحهی دفترش دقت کرد و متوجه شد سوالات هندسه هستند. سر صحبت را با همان لبخند کجش باز کرد:
- ریاضی هستی؟
چیزی نگفت. امین لبخندش عمق یافت و میرفت که بخندد. خودش هم نمیفهمید چه چیزی در ضایع شدنش خندهدار بود که آنطور لبهایش تمایل به خمیدن داشتند. باز از سر عادت نگاهی به آنسوی سمت راست خیابان عریض مقابلش انداخت و باز به دختر چادری نگاه کرد. با اخم در حال حل مسئلهای بود و امین سرعتعملش را در ذهن تحسین کرد. حوصلهاش سر رفت و باز حرف زد:
- من تجربیم.
متوجه نگاه ریز دخترک شد، انگیزه یافت که به حرفهایش توجه دارد و باز ادامه داد:
- یازدهم، همین دبیرستان سر نبشی.
دختر اما چیزی نگفت و امین با خود فکر میکرد که این دختر میتواند همپای خوبی باشد اگر بتواند به دستش آورد. همواره دنبال دخترانی میگشت که کمتر به کسی محل میدادند و این دختر چادری، روی دست همهی آنها زده بود. به دنبال عیـشونوش یا کارهای بیخود نبود؛ اما گهگاهی برای تفریح یا گردشها یا زمانهایی که سمند پدرش را میقاپید، ترجیح میداد بهجای دوست و رفقای خزش با دختری همراه باشد. دوباره نگاهش را بهسمت دو صندلی سمت چپش داد و متوجه شد که دیگر افرادی هم که در ایستگاه منتظر اتوبوس خط واحدند، توجهشان به آنسو جلب شده است.
اهمیتی نداد و باز زبان گشود:
- من امینم، امین شریعتی، اسم تو...
romangram.com | @romangram_com