#فصل_نرگس_پارت_5

احسان که جنبه‌های متفاوتی از امین را دیده بود و او را که بیش از اندازه دیرجوش بود، تا حدودی می‌شناخت و از کارهای زیرآبی‌اش خبر داشت، خنده‌ای کرد و خطاب به طاهر گفت:

- کجاش رو دیدی!

همان لحظه بچه‌های دبیرستان رو‌به‌رویشان یک‌به‌یک خارج شدند و این خبر از خوردن زنگ آخر مدرسه‌شان می‌داد. طاهر با همان ابروی سیاه بالارفته‌اش به احسان گفت:

- خب بیاید اون سمت که دختراش از این چادریا باکلاس‌ترن. تازه این سمتا گاهی اوقات گشت میاد. بیاید، بچه‌ها هم هستن.

احسان هم به جبر امین سمت این یکی مدرسه آمده بود و او را همراهی می‌کرد. آمده بود درحالی‌‎که می‌دانست اگر یک مرتبه ناظم یا معلم یا پلیس‌هایی که با لباس مبدل می‌آمدند و پست می‌ایستادند، او را در حال ارتکاب جرم بگیرند، بدبخت عالم می‌شود و پدرش حتی تف هم در صورتش نمی‌اندازد. دو روزی می‌شد که این سمت آمده بودند و از بین دیگر پسران مدرسه‌شان، کسی جز آن سه نبود. احسان تمایل داشت که پیشنهاد طاهر را قبول کند و برود سمت همان غیرانتفاعی بغلیشان، مردد به امین نگاه کرد.

و امین نمی‌فهمید که چرا کسی بابت حرف‌های او توجیه نمی‌شود؟ در پاسخ تردید نگاهِ میشی احسان و التماس ریز در چشم‌هایش، خطاب به طاهر و رفقایش گفت:

- من کم‌کم دارم میرم تو ترک طاهرخان.

بهانه آورده بود و طاهر پذیرفته بود. دست آزادش را در جیبش گذاشت و با خنده رو به امین گفت:

- آهان! می‌خوای آهسته‌آهسته ترک کنی؟

امین درحالی‌که گوشه‌ای از حواسش هم به جمعیت دختران چادر به سر در حال خروج بود، سعی کرد بهانه‌ای جور و دکشان کند. کوتاه، صحبت طاهر را تأیید کرد و احسان برایش تفاوتی نداشت که کجا و مخ چه دخترانی را بزند، فقط می‌خواست دستش برای والدین متعبدش رو نشود که چگونگی باقی عمرش با کرام‌الکاتبین بود.

پسرها رفتند و می‌دانست از الان که ساعت یک و خرده‌ای بعد از ظهر است، تا حدودهای دو، دو و نیم جلوی دبیرستانشان ایستاده‌اند و با اکیپ دختر و پسری‌شان تفریح می‌کنند.

ترانه عوض شد و به این علت که روی پخش تصادفی بود، آهنگ فارسی مزخرفی که از بس آن را شنیده بود دیگر برایش مزه نداشت، پخش شد و مجبور شد برای عوض کردنش، موبایلش را از جیب راست شلوار جین مشکی‌اش بیرون بکشد. قفل صفحه را که باز کرد بوی عطری زیر بینی‌اش پیچید و ناخودآگاه دو پلکش کمی به هم نزدیک‌تر شدند. عطر نابی بود و هرچه سعی می‌کرد، نمی‌توانست به خاطر بیاورد کجا این عطر را بوییده که تا این حد برای او لـذت‌بخش و آشنا بوده است. سمت چپش را که دقت نمود، متوجه شد با فاصله‌ی یک صندلی، دختری چادری کنارش نشسته و سر درون کیف قهوه‌ای‌رنگش فرو بـرده و پی چیزی می‌گردد. بی‌اختیار باز نگاهی به درب مدرسه انداخت. برخی‌ خودشان پیاده مسیر خانه‌شان را طی می‌کردند، برخی‌ هم سوار ماشینی می‌شدند و عده‌ای هم مانند آن دختر چادری، می‌آمدند و در ایستگاه منتظر می‌ماندند و عده‌ی کمی هم همان‌طور بیکار، کنار دیوار مدرسه می‌ایستادند و امین فکر می‌کرد که شاید منتظر سرویسشان هستند. توجهش را باز به موبایلش داد که ترانه را عوض کند که چیزی کنار پایش افتاد. پای چپش را که روی پای راستش انداخته بود، پایین آورد و عادی نشست. خودکار مشکی‌رنگی بود که به پایش خورده بود. دختر چادری از جا برخاست. سریع و فرز خم شد و خودکار را برداشت و سمت دختر که ایستاده بود، گرفت. متوجه شده بود که خودکار مال اوست و زیر پای او افتاده بود. دور از ادب بود اگر می‌گذاشت خود آن دختر چادری خم شود و خودکارش را بردارد. از سر عادت با نگاهی عادی زمزمه کرد:

romangram.com | @romangram_com