#فصل_نرگس_پارت_4


- چرا شماها اینجایید؟

احسان شانه بالا انداخت و سر جایش نشست.

- دختراش بهترن.

طاهر پوزخند زد.

- شاهد؟ اون غیرانتفاعیِ جفتمون که ندیده و نشناخته پایه‌ن، اینا چین؟ چادر و چاقچور سر می‌کنن.

امین نیشخند زد و در جوابش گفت:

- هر چی عشقیه، زیر چادر مشکیه.

و چشمکی به‌عنوان خاتمه حرفش زد. طاهر و احسان خندیدند. چند تن از هم‌مدرسه‌ای‌ها و رفقای طاهر سر رسیدند و امین برای آن‌ها تنها سری تکان داد. در حد خود نمی‌دید که با آن پسرهای تازه‌به‌دوران‌رسیده و افراطگر بپرد، همان کیان کافی‌اش بود. کیان را به این خاطر به دوستی می‌پسندید که هرچیزی را جدا می‌دید. درس و امتحانشان سوا، تفریح و دوره‌گردی‌هایشان هم سوا.

با این احسان معتاد به وای‌فای هم، خونشان یکی نمی‌شد.

طاهر که کیف مشکی‌اش را یک‌وری روی دوش انداخته بود و لباس‌هایی مانند فرم مدرسه را بر تن داشت، ابرو بالا داد و با شگفتی در جواب امین گفت:

- داری راه میفتی.


romangram.com | @romangram_com