#فصل_نرگس_پارت_3
- نمرهت اونقدرا هم بد نشده، خودت رو کشتی.
کیان از او جدا شد.
- بعد که بقیه نمرهها رو هم کشید پایین، میفهمی که بد شده.
لبخندی به او زد و لبخندی پاسخ گرفت و رفت.
امین روی صندلی خودش نشست و کمی صدای ترانه را بالا برد.
احسان هم موبایلش را درآورد و بلافاصله اینترنت سیمکارتش را روشن نمود و وارد دنیای بیانتهای مورد علاقهاش شد. امین حواسش بود که احسان گهگاهی لبخندی از سر ذوق میزند و زود لبخندش را جمع میکند. با خود فکر میکرد که این برق و چلچراغ چشمهای میشیرنگ احسان، خبری جز چتکردن با یارش را نمیداد.
امین اما از چتکردن لـذت نمیبرد و حسی را درونش ایجاد نمیکرد. بیشتر ترجیح میداد با طرف مقابلش بهطور کامل، زنده و حضوری صحبت کند تا آنکه بخواهد با تایپکردن مقصود سخن را بفهماند.
اتوبوس سبزرنگ خط واحد رسید و چند ثانیه کوتاهی را دم ایستگاه ایستاد و دو-سه تن از افراد حاضر در ایستگاه، برخاستند و سوار اتوبوس شدند. راننده مکث کوتاهی کرد و زمانیکه اطمینان یافت آن دو پسر که فرم یکسانی بر تن داشتند، قصد سوارشدن ندارند، به حرکتش ادامه داد و رفت. امین باز هم نگاهش را به در آبیرنگ دبیرستان دخترانه دوخت و بیحوصله و بیاراده چشمش تابلوی بزرگ آن را خواند. «دبیرستان شاهد دخترانه فدائیان» (فرضی)
نمیدانست چه چیزی موجب شده که تا این حد دیر کنند و معطل شود. یا آنها زود آمده بودند یا این مدرسه امروز قصد تعطیلشدن نداشت. باز نگاهش را به آن سمت خیابان دوخت و اعصابش از این کار تکراری متشنج شد. نگاه سبزرنگش را گرفت و خمیازهای سر داد. کاش با کیان هممسیر شده بود.
- اسب آبی!
در حین خمیازهکشیدنش، صدای نکره و منحرف روزگار برخاست و او از هول ناگهانیبودن فریادش، یکمرتبه خمیازهاش را خورد و گوش راستش کیپ شد. کنار چشمش از شدت خستگی اشک جمع شده بود. آن را با انگشت گرفت و دوباره خمیازهای کشید و سرش را آهسته سمت طاهر که طرف راستش و در مسیر همان جادهی تحتنظر امین ایستاده بود، گرداند. نسبت به تکهای که انداخته بود، بیتوجه دست راستش را دراز کرد و طاهر تنها ضربهای به دستش زد و این یعنی سلام.
طاهر سمت احسان رفت و پس از خوشوبش مختص خودشان که چیزی جز فحش نبود، اشاره به دبیرستان دخترانه روبهرویشان کرد.
romangram.com | @romangram_com