#فصل_نرگس_پارت_2
- اون گولاخ امروز از بس که خوشحاله تیکهانداختن که هیچی، مخ هفت-هشتتا رو با هم میزنه. ندیدی بیشرف با خانم سبحانی چه بگووبخندی راه انداخته بود؟
با بهیادآوردن مربی کاروفناوریشان که در هفته تنها روزهای شنبه را با او کلاس داشتند و زن جوانی هم بود، خندید و با خنده از کیان بیاعصاب پرسید:
- من با سبحانی میخندیدم؟
کیان چشمهای سیاهش را درشت کرد و خودکارش را که به جیب روی سـ*ـینهاش آویزان بود، درآورد و با تهدید گفت:
- امین دهنت رو سرویس میکنما. در تالار اندیشه رو ببند.
خندهاش را فرو خورد و درحالیکه آثار خنده کنار چشمها و روی لبهایش نقش بسته بود، انتهای خیابان پیش رویشان را نگاه کرد که ماشینها میرفتند و میآمدند. کیان فیزیکش را 17/75 گرفته بود و میدانست اگر به پروپایش بپیچد، ترکشهایش او را هم میگیرد. احسان هم که به کل از مقولهای به نام درس چیزی نمیدانست و بس که سرش در صفحههای مختلف اینترنت بود، زاویهی گردنش اندکی که خیلی به چشم نمیآمد، به جلو خم شده بود و انگشتهایش همواره سرخِ سرخ بودند.
برای خودش هم که رقم نمره تفاوتی نداشت؛ ولی سعی میکرد که کمتر از 19 نگیرد و بتواند رشتههای آدمیزادانه قبول شود. صدای احسان بلند شد و گردن امین بهسمت آن دو چرخید.
- خب حالا بمون تا اتوبوس بیاد، با خط واحد برو دیگه.
کیان کیف اداری چرمی را که همه میدانستند مال پدرش است، با یک دست روی دوشش گرفت و دست راستش را در جیب شلوار پارچهایاش فرو برد و طوری مغموم و عصبانی بود که هرکه او را نمیشناخت، فکر میکرد از ابتدا با اخم زاده شده است.
- نه، سرم درد میکنه. میرم بخوابم.
دست راستش را از جیبش بیرون کشید و با احسان دست داد. احسان هم که آرنج چپش را به زانوی چپش تکیه داده بود و دستش را قائم چانهاش کرده بود، دست راستش را بالا آورد و ضربهای به کف دست کیان زد. کیان سمت امین آمد و امین از جا برخاست و به او نیز دست داد. امین دستش را فشرد و او را به خود نزدیک کرد. دست چپش را پشت کتف کیان گذاشت و آرام گفت:
romangram.com | @romangram_com