#فصل_نرگس_پارت_1
خلاصه: گذر زمان، نمیتواند رد پای گذشته را از ساحل سرنوشت کسی پاک کند، فقط میتواند انسان را با نگاه به آینده، اندکی از یاد گذشته غافل و به آینده معطوف سازد.
انتظار برای بازگشت دلبند، چه نتیجهای دارد؟
ماجرای نوجوانیست که در راه بازگشت به خانهاش، با دختری برخورد میکند و در این دیدار کوتاه، اتفاقاتی رخ میدهد که موجب ماندگارشدن آن دختر در ذهن پسر میشود.
بسماللهالعلیمالرحیم
دست در جیب شلوار جین مشکیاش فرو برد و به این فکر کرد که چه خوب است که میتوانند فرم مدرسه را بپیچانند و با پیراهنها و شلوارهای مورد علاقهشان بیایند و بروند و کسی هم به آنها نگوید بالای چشمتان ابروست. کیف مشکیاش را روی یکی از صندلیهای خالی ایستگاه انداخت و از جیب مخفی پشت کولهاش، موبایل و هندزفریاش را بیرون کشید. بلااستثنا تمام بچههای مدرسهشان گوشی میآوردند و آنهایی هم که به نظر میآمد بچههای مثبت و قانونمندی هستند، ظاهر قضیه بودند و آن زیرزیرها کارهای خیلیخیلی خوبی میکردند.
با همان لبخند روی لبش، درحالیکه سیم را وصل میکرد و دنبال آهنگ مورد نظرش که دیشب برایش فرستاده بودند میگشت، به حرفهای احسان گوش سپرده بود.
- امروز چندتا رو حوصله دارین؟
روی آهنگ I Like Me Better توقف کرد و لمسش نمود. صدای بیآزار موسیقی و خواننده در گوشش پخش شد، به موبایلش نگاهی انداخت که 32% شارژ داشت. در جیب راست شلوارش قرارش داد و روی همان صندلی پوسیده و بیرنگوروی ایستگاه که کیفش را روی آن انداخته بود، نشست و درحالیکه سرش را با ریتم ترانه آرام جلو و عقب میکرد، گوشهی دماغش را کمی خاراند و باز حواسش متوجه کیان شد که در خطاب احسان میگفت:
- من که اوضاع و احوالم داغونه، میخوام برم خونه.
احسان که احساس میکرد با بازگذاشتن دکمههای آستینهایش جذاب به نظر میرسد، لبش را کج کرد و یک ابرویش را به تمسخر بالا داد.
- باز تو امتحانت خراب شد و سگ شدی؟
امین با خود فکر کرد البته آنقدرها هم داغان نیست و بازگذاشتن دکمههای سرآستینهایش حداقل موجب میشد که گشادی ساعت مچی مردانه و بهظاهر گرانقیمتش کمتر به چشم بیاید. خود او آمده و با کلی خنده میگفت که آن را تنها پانزده هزار تومان از یک دستفروشی خریده است. با بهیادآوردن ماجرای ساعت مچی گشاد احسان خندهای بیصدا کرد و نگاهی به در بستهی مدرسه دخترانه روبهرویشان انداخت و دستی به موهای بورش کشید. کیان باز دهان باز کرد و ابتدا فحش بسزایی سمت احسان ردیف کرد و توپ را در زمین امین انداخت.
romangram.com | @romangram_com