#فصل_نرگس_پارت_74
پدر این بار با شدت و فشار بیشتری دنده را جا انداخت و درحالیکه فرمان را با دست راست گرفته بود و دست چپش قائم به شیشه بود، کلافه به مادر گفت:
- پسر ما رو باش، تازه میگه چی شده!
امین آه کشید. این روزها، نفسکشیدن هم برایش دشوار بود.
پدر و مادرش چه انتظاری از او داشتند؟ دیگر چیزی نگفت. پدر اگر واقعاً برایش مهم بود، میتوانست آرام بگوید. او پسری نبود که لج کند، کار درست را از غلط تشخیص میداد و اگر میدید که حق با طرف مقابلش است، بدون شک قبول میکرد و پدر هم این را خوب میدانست. حال اینکه چه چیز موجب شده اینطور عصبانی باشد، خدا میداند.
فکر کرد شاید محسن و سهیل دستبهیکی کردهاند که وجههاش را جلوی والدینش خراب کنند؛ ولی آخر چرا؟ به چه علت؟ از طرف دیگر، محسن و سهیل تمام وقت در باغ بودند، کی فرصت پیدا کردند مخ پدر را بزنند؟
از سمت دیگر، پدر خرسند بود از اینکه امین زیاد سمت موبایل و کامپیوتر نمیرود و اوقاتش را با کارهای دیگر پر میکند. بارها به رویش آورده بود که از این تغییر راضیست و حال، شک نداشت بحثکردن با پدر، بر سر مسئلهای که از آن آگاه نیست، فقط اعصاب خودشان را متشنج میکند.
مادر آرام، پس از چند لحظه گفت:
- بعد از شام کجا رفتی؟
امین اضطراب اولیه را نداشت و آرام بود. با مادرش آرامتر هم میشد.
- تو باغ قدم میزدم.
پدر آرام اما جدی گفت:
romangram.com | @romangram_com