#فصل_نرگس_پارت_73
- نه.
پدر دنده را عوض کرد و امین به این فکر افتاد که این پیراهن قهوهایرنگ آستینکوتاه و شلوار کرمرنگ پدرش، زیادازحد با روکشهای قهوهایرنگ صندلیهای ماشین همخوانی داشتند. از آینه نگاه عصبیای به امین انداخت و جدیتر گفت:
- پس ما این موبایل رو واسه چی خریدیم؟
اصلاً مفهوم این ایرادگرفتن ناگهانی، آن هم از جانب پدرش بهخاطر چنین مسئلهی بیارزشی را نمیفهمید. درحالیکه بهت همچنان در صدایش حس میشد گفت:
- خب، کاری باهاش نداشتم و نیاوردمش.
پدر حرف امین را برید و تن صدایش را بالا بردک
- به من بگو واسه چی برات موبایل گرفتیم؟
مادر دست جلو برد و صدای ضبط را کم کرد. پدر درحالیکه نگاهش به خیابان خلوت بود، با اخم ادامه داد:
- که فقط بشینی با دختر مردم چت کنی؟
چشمهایش گرد شد. پدر هیچگاه اینقدر مستقیم به رویش نمیآورد، هیچوقت اینطور با خشونت و عصبانیت و با این لحن تند، به این موضوع اشاره نمیکرد.
نمیدانست چه اتفاقی افتاده است. درهرصورت امین اگر شیطنتی هم میکرد، مربوط به گذشته بود و حال حتی دورترینها هم میدانستند که به زاهدیت روی آورده است. بزاق دهانش را قورت داد و با تعجب گفت:
- خب مگه چی شده؟
romangram.com | @romangram_com