#فصل_نرگس_پارت_72
- شهناز؟ من رو نگاه کن.
شهناز باز سر بالا آورد و پیش از اینکه لبهای امین بجنبند، مضطرب و تند گفت:
- من شرمندهم، اشتباه کردم.
میان پلکهای امین فاصله افتاد. «مثلاً میخواست خجالتش را از بین ببرد، سکته کرد که.» صمیمانهتر خندید و دندانهایش را به رخ کشید.
- فدای یه تار موت، بیخیال!
امین خود ندانست چه کرد؛ ولی دل دخترک رؤیاباف با شنیدن «فدای یه تار موت» از صدای رسای امین و با آن لبخند بیقرار شد و به تپش افتاد. ازآن پس شبها را به تماشای ماه بیدار میماند و گلبرگ گلها را با میشودها و نمیشودها میشمرد.
آن مهمانی تمام شد. در راه برگشت از خانهی عمویشان در ماشین، پدر امین، پسر را خطاب کرد. امین متعجب از آینه به چشمان مصمم پدرش نگاه کرد. او تکتک امواج صدای پدرش را میشناخت و میدانست این طرز صداکردن با آن «ای» کشیدهی اسمش یعنی خبرهای خوبی به گوشش نخواهد رسید؛ بااینحال گفت:
- بله؟
پدر درحالیکه محتاطانه رانندگی میکرد و مراقب بود، با جدیت و آرامش گفت:
- موبایلت همراهته؟
تعجبش صدچندان شد و پاسخ گفت:
romangram.com | @romangram_com