#فصل_نرگس_پارت_70


بااین‌حال، پس از آن اتفاق، امین به بهانه‌های مختلف از دورهمی‌ها سر باز زده و از اجتماع فامیلی‌شان کناره گرفته بود. شهناز این را به گریبان خود می‌دانست؛ درحالی‎که امین، به طور کامل بی‌توجه به او و احساسش، کم‌کم ذات خود را می‌شناخت و در دست‌وپازدن‎های شناخت خودش و خواسته‌هایش، سردرگم مانده و در این میان، هیچ حوصله‌ی‌ جمع‌های خانوادگی را نداشت و به همین جهت خیلی کمتر حضور می‌یافت.

شهناز از گوشه‌ی چشم، نگاه به او دوخت. پیراهن آبی‌رنگی بر تن کرده و آستین‌هایش را اندکی بالا زده بود. شلوار کتان مشکی‌رنگی به پا داشت، پای راستش را روی پای چپش انداخته و دست چپش را زیر چانه‌اش به دسته‌ی مبل قائم کرده بود و در سکوت به تصاویر تلویزیون صامت خیره بود. نگاه به ساعت مچی سفید و طلایی دور مچ چپش دوخت. به‌ یاد آورد که این ساعت زیبا را سالیان طولانی‌ست که با خود دارد و از آن استفاده می‌کند. موهای بورش که به طور کامل عادی و بدون حساسیت یا تبعیت از مدل خاصی، مرتب کرده و جوراب‌های سفید تمیزش بدجوری به چشم می‌آمدند.

با خود فکر کرد که این‌همه مردانه و بزرگ‌بودن، چطور می‌تواند در کالبد پسر جوان 18ساله‎ای جا شود؟ امین تحت هیچ‌عنوان مانند سهیل و دیگر پسردایی‌ها و پسرخاله‌هایش نبود و یک شخصیت جداگانه داشت. حتی آن دورانی که با بچه‌ها گرم می‌گرفت و شوخی می‌کرد، نوعی سنگینی در نگاه‌ها و کلماتش بود که اجازه نمی‌داد از حد معینی تجـاوز کنی.

امین به پدرش شباهت داشت، چه از نظر ظاهری و چه از نظر اخلاقی، نسخه‌ی کوچک‌شده‌ی دایی عارفش بود. سبزی چشم‌های امین اما پررنگ‌تر و زیباتر بودند.

گردن امین که به‌سمتش چرخید، شهناز سریع به خودش آمد و نگاه دزدید، صورتش داغ شد.

امین پیش خود خنده‌ای کرد و دستش را از زیر چانه‌اش برداشت. تمام مدت نگاهی را روی خودش حس می‌کرد و حالا توانسته بود صاحب آن نگاه را پیدا کند. با تبسم گفت:

- چه خبر شهنازخانم؟ حال و احوالت؟

از اینکه امین حالش را پرسیده بود، به وجد آمد. امین بود، کم کسی نبود که!

به‌آرامی گفت:

- مرسی!

مکث کرد و سنجید که آیا پرسیدن حال او، نمی‌تواند زشت باشد؟


romangram.com | @romangram_com