#فصل_نرگس_پارت_67
یک آن تصویر آن گلدان نرگس در ذهنش مجسم شد. نرگس، نرگس... چه نام زیبایی!
سردش شده بود. خیابان و ایستگاه مدام خلوتتر میشد و تعداد افراد منتظر انگشتشمار شده بود. یک سری هم اتوبوسی آمد و رفت، درحالیکه دستبهسـینه نشسته بود و هدف نگاهش، چیزی در میان نقاشیهای روی دیوار مدرسهی شاهد بود. چله را رها کرد و تیر آخر را همان اول به دل هدف کوفت.
- تو که اسمت رو بهم نمیگی. دروغ چرا خب، خیلی هم سعی کردم از روی وسایلت بفهمم اسمت چیه؛ نشد.
حس کرد مژههای دختر لرزیدند و یک نگرانی و در پسش آسودگی آنی به چهرهاش آمد و رفت. این بار خیره به چشمهای پرتش ادامه داد:
- ولی من ازاینبهبعد بهت میگم «نرگس»؛ چون عاشق گل نرگسم.
میخواست آسوده باشد، مثلاً طوری رفتار کند که به امین این منظور را برساند که «اصلاً نشنیدم چه گفتی» یا «به من چه!» یا «هرطور راحتی» و یا...
نتوانست و نشد. گونههایش سرخ نشد؛ اما امین حس کرد که کمی جمعتر نشست و با انگشتان دستش مشغول شد. آن زمان هم که محمد به دنبالش آمد، آنچنان شتابزده برخاست که نزدیک بود سکندری بخورد.
امین خندید. خب این هم یک مدل ابراز علاقه بود.
***
گویی که با زدن آن حرف و به زبان آوردن آن جمله، پردهها کنار رفته و فاصلهها کم شده باشند، امین دیگر در گفتن هیچ چیزی امتناع نمیکرد، از خانواده و قضایای همیشگی و دوستان و خود خبیث قبلاًهایش میگفت و هرچه به مغزش میرسید، مقابل این دختر به زبان میریخت و ممانعتی هم نمیکرد. نرگس گاهی اوقات حتی میخندید و لبخندهای ریزریز میزد و امین از خندهی یک دختر کیفور میشد.
بااینحال، با دیدارهای هر روزهی این دو، سال به آخر رسید و تابستان آن روی گرم و سوزانش را نشان داد. بر بیحوصلگی امین هم روزبهروز افزوده میشد و از بیحوصلگی ترکیده بود.
در بازی King Fight، با استراتژی خاصی که داشت، همه را میبرد؛ ولی بااینحال، لـذت بازی دونفره چیز دیگری بود. هیچکدام از دوستانش هم روی خط نبودند که دعوت بدهد و چند دست بازی کنند. باز هم با بیحوصلگی نگاهی به صفحهی چتروم کامپیوتر انداخت. کسی کاری به او نداشت، درجهاش هم «کاربر قدیمی» شده بود.
romangram.com | @romangram_com