#فصل_نرگس_پارت_66
***
درحالیکه از خستگی پلکهایش را نمیتوانست باز نگه دارد، خود را روی صندلی همیشگیاش انداخت. سرش درد میکرد، باز هم سردرد، سردرد، سردرد.
ته دلش مشتاق بود؛ اما میترسید، اشتیاق دیدن و ترس نیامدنش. پیش خود قسم خورد که اگر امروز نیامد، دیگر دور این ایستگاه و این خیابان و این منطقه را یک خط قرمز بزرگ بکشد. پیش خود تشر زد که دیگر کافیست، همه فهمیدند چه مرگت شده.
تمام تلاشش را میکرد تا کسی چیزی نفهمد؛ اما سکوتش بیاندازه ضایع بود. از جهت دیگر، اگر میخواست با زدن حرفهای مسخره و شش و هشت خود را توجیه کند، بدتر میکرد. ترجیح میداد فعلاً در همین حالت لنگ در هوا بماند تا کمکم به حالوهوای قبلیاش بازگردد.
نفس کشید و طبق معمول خود را روی صندلی پهن کرد و دو پایش را دراز کرد.
هوا ابری و سوتوکور بود، برخی از دختران با چتر آنسوی خیابان ادا میآمدند، با آن چترهای رنگارنگ و قشنگ. دلشان خوش بود دیگر.
زیپ کیفش را باز کرد، موبایلش را که بهتازگی قاب سیاهی که شکل ردپا روی آن منقوش بود، بهش پوشانده بود درآورد و از سایلنت خارج کرد. خواست اینترنت را روشن کند که حرف «E» بالای صفحه باعث شد که لبش کج شود.
روی آهنگ توهم ابراهیمی مانده بود و در خلسهی خوابآلودگیهایش سیر میکرد که متوجه حجم سیاهی شد. به کنار دستش نگاه کرد و نگاهش درخشید، فهمید که داستان این ایستگاه و این دختر چادری، سر دراز دارد. هر بار که می خواست بهنحوی دل ببرد و برود، نمیشد. لبخندش را مهار نکرد. آرام بود، آرامتر از تمام لحظات این چند روز که به بیقراری گذشتند.
هد بنفشش، همرنگ دستکشهای بافتنیاش بودند. واضح بود که بافت و هنر دست است، نه کارخانه و بازار. شیفتگیاش بیشتر شد و یادش آمد که مادربزرگش هم میبافت، برای امین یک بافت سبزرنگ زیبا بافته بود و میگفت به چشمهایت میآید.
قلبش پر از شادی بود، میدانست محمد تا ده یا نهایت پانزده دقیقهی دیگر میآید، نمیخواست این فرصت طلایی را از دست بدهد. به دختر گفت:
- امروز ادبیات داشتیم، هیچی نخونده بودم ولی...
romangram.com | @romangram_com