#فصل_نرگس_پارت_65
کیان نفسش را فوت کرد و درحالیکه با کلافگی به روبهرویش خیره مانده بود، هشدارگونه گفت:
- باش! هرچی تو میگی درسته، اون کاملاً سالمه. چرا اینقدر چشمات پیِشه؟ دیروز ظهر احسان هم فهمید چه مرگته. اون روز هم که با هم رفتیم ایستگاه که ببینیمش و نیومد، تو مثل دیوونهها هی اینور و اونور رو دید میزدی که از آسمون واسهت نازل بشه.
آه کشید! کیان بو بـرده بود. امین ماند که شامهی خارقالعادهاش فقط در اینجور موارد کار میکند؟ هیچ نگفت و دندان برهم سایید و فکر کرد طوری جوابش را بدهد که بد برداشت نکند.
- کیان، من از این دختر خوشم اومده. این قانعت میکنه؟
کیان نفسش حبس شد و با شدت آن را فوت کرد. بازویش را روی میز کرمرنگ قرار داد و سرش را روی بازویش گذاشت، آرام گفت:
- بیخیال امین.
کمی مکث کرد و دید که امین همچنان غرق است، این روزها زیاد به هپروت میرفت. گفت:
- فقط خیلی مشتاقم ببینم ادامهی این داستانا چی میشه.
امین با شنیدن این حرف، نچی کرد و با خستگی به دیوارهای سفید و بیروح کلاسشان نگاهی انداخت. حرفی نزد. کیان نگرانش بود. کنایه میزد، رنجش میداد؛ اما میدید که خودش هم در این ماجرا آسیب میبیند.
این روزها دیگر از آن لبخند گوشهی لب امین خبری نبود، همان لبخندی که وقتی شدت میگیرد، تو نمیدانی دارد با تو یا به تو میخندد. مدام ساکت بود. بچهها هی با او حرف میزدند و به صحبتش میگرفتند؛ اما او یا با سر یا خیلی کوتاه و در حد کنارگذاشتن بحث جواب میداد. بیشتر در خودش بود و مدام به اطراف خیره میشد.
این روزها هم که دیگر موبایلش را همراه خود نمیآورد و آن پسر دائمالچتی که همهجا 24ساعته آنلاین بود، حالا پس از یکی-دو ساعت جواب کوتاهی میدهد و تا دو-سه ساعت دیگر پی کارش میرود. این تغییرات کمی زیاد و عجیب نبودند؟ این نمونهی بارز یک نابودی نبود؟ چرا یک پسر جوان باید به این نتیجه برسد که حرفزدنهای بیش از حد خوب نیست و خستهاش میکنند؟ اینها برای کیان سؤال بود. حداقل کیان حق شککردن به او را داشت، او نزدیکترین دوستش محسوب میشد و سالها او را میشناخت. به خاطر داشت در مقطع راهنمایی، یک بار دست دو دختر را گرفتند و در سمند پدر امین نشاندند و تا ساعت ده شب در خیابانها میچرخیدند. تا همین چند وقت پیش نخ میداد و نخ میگرفت. حالا چه شده؟ عابد و زاهد شده است؟
امین هیچ درکی از هیچ کدام از رفتارهای اطرافیانش نداشت. گاهی متوجه نگاههای متعجب همکلاسیهایش میشد؛ ولی به روی خود نمیآورد. چشمانش خسته بودند و دلش خواب میخواست، دلش زنگ آخر را میخواست، دلش ایستگاه و صندلی مقدس را میخواست. خسته به ساعت نقرهای و نحس کلاس نگاهی انداخت، تازه 10:30دقیقه بود و تا 12:20...
romangram.com | @romangram_com