#فصل_نرگس_پارت_63
به دختر چادریای فکر میکرد که قرار بود امروز ظهر او را ببیند. پیش خودش مدام تکرار میکرد «چه دلتنگی مسخرهای!» مسخره بود؛ چون آن دختر تا به الان که یک ماه و خردهای از دیدارهای هرروزهشان میگذرد، شاید یک بار هم درست نگاهش نکرده بود. شاید حتی تابهحال رنگ چشمان رنگی امین را هم نفهمیده بود. نه حرفی میزد و نه حرکتی می کرد. حتی امین را بهنحوی نهی نمیکرد که مزاحمم نشو!
هیچ کاری نمیکرد و این هیچ کاری نکردن و امین را بیاهمیت جلوهدادن، دیوانهاش کرده بود. بااینحال دلش تنگ بود. دیروز با آن دعوا نتوانست او را ببیند و امروز را بههیچوجه از دست نمیداد.
به این فکر میکرد که کیان و احسان و طاهر و هر خری که هست را بهنحوی دور کند و خودش تنها به ایستگاه اتوبوس برود که در کلاس را زدند.
ناخودآگاه بیآنکه نگاهی بیندازد، حواسش جمع در شد. همان چاپلوس برخاست و در را باز کرد. معاونشان، آقای مهدوی، با یک گلدان شیشهای پرگل وارد کلاس شد. چند نفری برخاستند و مثلاً برپا دادند، بقیه هم کاملاً بیخیال، مشغول ادامهی حرفهایشان بودند. آقای مهدوی هم مستقیم سراغ دبیر رفت و گلدان را روی میزش قرار داد.
نگاه امین لحظهای از نرگسها جدا نمیشد، چه بیاراده از اسم نرگس و گل نرگس خوشش آمد! گل نجیبی که سربهزیر افکنده و با تمام نجابتش، زیبا و خوشبـ.ـوست و انسان را مـسـ*ـت میکند. حجاب کوچکش، مانع نمایش زیباییها و جذابیتهایش نشده است.
این گل معجزهی خدا بود. تا آنجا که مغزش میرسید، هیچگاه از گل رز یا لاله یا هر گلی که اسمش را «گل عشق» میگذاشتند خوشش نمیآمد و حالا به این نتیجه رسیده بود که نرگس والای تمام گلهاست.
یک ثانیه از جلوی کلاس ردش کرد و بویش همهجا پیچید. دلش میخواست نزدیک برود و بیشتر گلها را ببوید. لحظهای ذهنش بهسمت این رفت که چه تفاصیلش به آن دختر چادری میآیند؛ اما سریع فکرش را پس زد و سعی کرد خیلی به آن دختر فکر نکند که جایی بیش از این در مغزش باز کند.
با آرنج به پهلویش کوبید، امین با لب کجشده و اخم نگاهش کرد.
- چته؟
کیان کشوقوسی به تنش داد.
- دیدم خیلی تو بحری. چیشده رفیق؟ امتحان رو گند زدی؟
بیآنکه جواب بشنود دلداری داد:
romangram.com | @romangram_com