#فصل_نرگس_پارت_62


- آیه‌الکرسی می‎خونی؟

امین که دست در جیب پالتویش، کنارش در طول حیاط قدم می‎زد. نگاهی با تک ابروی بالا رفته‎اش به کیان کرد. کیان چشم درشت کرد و با تعجب گفت:

- چیزی نگفتم که! تازه بی‎بیم میگه این آیه‎ها و دعاها و اینا خوبن، بخون. من فقط تعجب کردم که تو داری می‌خونی، وگرنه... بخون.

امین کج‌خندی زد. نزدیک به در ورودی ساختمان مدرسه شده ‌بودند، با اندک خنده‎ای در صدایش گفت:

- کیان گل بگیر حوصله ندارم.

کیان هم خندید و دست روی سـینه گذاشت.

- اکی، چون تو گفتی گل می‌گیرم.

سر جلسه‌ی امتحان، پا روی پا انداخته بود و به صدای تق‌تق آرام خودکار طاهر گوش می‌داد و آن‌ها را می‌شمرد. یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت و صدای خودکار قطع شد.

نگاه به برگه‌اش دوخت و سؤال هفتم را پیدا کرد. با خودکار کف دستش نوشت «جامی» و طوری دستش را زیر چانه‎اش قرار داد و خونسرد به اطراف خیره شد که گویی واقعاً تمام کرده و فقط منتظر است برگه را از او بگیرند، درحالی‌که آقا داشت به جماعتی تقلب می‌رساند.

امین تقلب می‌رساند؛ اما خودش تقلب نمی‌کرد. احساس می‌کرد اگر تقلب کند نمره‌اش دروغین و غیرواقعی خواهد شد، هرچند گاهی‌ اوقات وجدان خودش را مسخره می‌کرد و با خود می‌گفت من که هزار کار خلاف می‎کنم، یک تقلب چیز بزرگیست؟ و همان لحظه که تصمیم به تقلب می‎گرفت، عمل نمی‎کرد و منصرف می‌شد. به‌هرحال کسی که تقلب می‌کند، از همان کودکی متقلب بوده ‎است و شاگردی به سن امین بخواهد هم نمی تواند تقلب کند.

چاپلوس کلاس برخاست و برگه‌ها را جمع کرد. امین هم تا برگه‌اش را برداشتند، روی صندلی لم داد و خودکار آبی Stylishاش را به دندان گرفت.


romangram.com | @romangram_com