#فصل_نرگس_پارت_61
سرش را پایین انداخت که ببیند درست خوانده یا نه. احساس میکرد جایی اشتباه کرده. سرش را بالا آورد و اصلاحش کرد:
- به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد.
شستش را به انگشت دوم چسباند و سراغ بیت دوم رفت.
- دل به امید صدایی که مگر از تو رسد...
کمی فکر کرد، نمیخواست کتاب را نگاه کند.
- نـ... نالهها کرد در این کوه، که فرهاد نکرد.
نگاه به کتاب کرد باز که درست باشد.
درس میخواند و فکر میکرد. به اینکه کیان روزبهروز چهرهاش مدام تغییراتی میکند. امروز که او را از دور دید دقت کرد که با این شلوار مشکی و پیراهن سفید، تا چه حد قدبلند و خوشقواره به نظر میآید و به خاطر آورد که دوستان دوران دبستانش او را کوتوله مینامیدند.
کیان چشمرنگی نبود، موهای بور و پوست خیلی سفید نداشت؛ اما هرچه که بود شمایل و اجزای صورتش، با یکدیگر تناسب خوبی داشتند و همین موجب شده بود که جذاب به نظر برسد.
یک لحظه کیان را از لحاظ ظاهری با خود مقایسه کرد، کم آورد. قدوقوارهاش بد نبود؛ اما چهرهاش کاملاً عادی بود، از آنها که روزی هزاربار میبینیم و خود خبر نداریم. یک جفت چشم سبزرنگ، چه جذابیتی میتواند ایجاد کند؟ برای هزارمین بار پیش خود به این نتیجه رسید که «چشمِ رنگی، علت زیبایی نیست.»
زنگ را زدند، بیت آخر را خواند. کیان از روی نیمکت زرد و بسیار سرد حیاط مدرسه برخاست.
امین هم حین اینکه کتابش را در کیفش میگذاشت، یک دوره زیرلب غزل را مرور کرد. زمزمهوار پس پس میکرد، کیان ظن به چیز دیگری برد و طعنه زد.
romangram.com | @romangram_com