#فصل_نرگس_پارت_60
با حقارت به سهیلی که نزدیک در ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
- توی لندهور که اصلاً جزء آدما به حساب نمیای.
آن میهمانی گذشت. بزرگترها ظاهراً قضیه را از خاطر بردند و بیخیال، به گفتگوهای معمول خود ادامه دادند؛ اما دیگر آن شب کسی صندلی داغ و چهار کشور و جرئتحقیقت، بازی نکرد. هرکدام از نوهها یک طرف، با موبایلی، تلویزیونی مشغول ماند تا موعد رفتن فرا رسد.
پدر امین هم چیزی به پسرش نگفت؛ نه نگاهی، نه حرفی، نه کنایهای، هیچ و این سکوت، کاملاً با چیزی که آن لحظه در چشم پدر دید، در تضاد بود.
***
- خوندی؟
به نوشتههای کتاب خیره بود.
- حتی یه کلمه.
نگاه متعجب و خیرهی کیان را حس کرد، عکسالعمل نشان نداد.
امتحان ادبیات داشتند و بهخاطر فاجعهی دیشب و کمکاری و کمحوصلگی خودش، هیچ نخوانده بود. با شمارش انگشتهایش سعی در حفظ شعر حافظ داشت، انگشت شستش را به انگشت کوچکش چسباند و از حفظ سعی کرد بیت اول را زمزمه کند:
- یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد / به نگاهی دل غمدیده ما شاد نکرد
romangram.com | @romangram_com