#فصل_نرگس_پارت_59
حس غمناک صدای امین را دریافت کرده و ناراحت شده بود از اینکه اعتبارش پیش امین از بین رفت. امین اما همانطور ناراحت، نمیدانست چه بگوید و چه کند، تنها خیرهخیره نگاهش به شهناز سربهزیر دوخته بود. سهیل روی شانهاش زد و با دلجویی گفت:
- حالا که چیزی نشده داداش، یه شوخی بـ...
امین که ظهر دعوایش شده بود و میهمانان بیموقع روی اعصابش رژه رفته بودند و بینهایت از خانوادهی مصطفی متنفر بود، دیگر فوران کرد.
- چیزی نشده؟ چطور میگی چیزی نشده؟ مگه درد من این آتوآشغالاییه که رفتید تو موبایلم نگاه کردید؟ ها؟! فکر کردی واسه چی دارم یقه جر میدم؟ که شمارهی چهارتا دختر تو گوشیم پیدا کردید؟ به جهنم! بذار کل عالم بدونن دخـ*ـتربازم. درد من اینه که یه ذره تو این خونواده احترام ندارم، یه ذره ابهت ندارم، یه ذره ازم حساب نمیبرید هیچی، میگید گور باباش. من اگه عزت داشتم که شماها من رو خر حساب نمیکردید.
مکث کرد و نفسی گرفت. آرامتر گفت:
- ولی درسته، من خرم، خرم که فکر کردم قدر یه ارزن فهم و شعور تو کلهی شماست.
به بیرون از اتاق اشاره کرد تا بیرونشان کند که تازه چشمش به جمال کل فامیل منور شد. فکر آبرویش را نکرد، فقط ذهنش سریع سیگنال داد که امشب با این شدت عصبانیت پدرش شب محشری خواهد بود. مگر فرقی هم داشت؟ حق او نبود که آرامش و اعتماد را با هم داشته باشد؟ پدرش با اخم نهچندان شدید و کمرنگی خیرهی امین بود. امین هم زیرلب به درکی گفت و کارش را کرد.
- برید بیرون.
مادرش، پسرعمویش را کنار زد و در درگاه در ایستاد و مبهوت گفت:
- چیشده امین؟ چرا صدات رو میبری بالا؟
امین در حین اینکه شهرزاد و شهناز از جلوی چشمهایش عبور میکردند، کنایه زد. به در گفت که دیوار بشنود.
- کوچیکتر که بودم بهم میگفتن تو فامیل بچههای کوچیک هست، میان به وسایلت دست میزنن و خرابشون میکنن، در اتاقت رو قفل کن. نمیدونستم دختر 15-16 ساله هم باید در رو روش قفل کرد.
romangram.com | @romangram_com