#فصل_نرگس_پارت_57

بالاخره که وقفه‌ای میان حرف‌های زن‌عمویش افتاد، خواست دهان باز کند که مادرش رو به دخترعمویش مریم، گفت:

- وا چرا نخواستیش عزیزم؟ لباس به اون قشنگی!

از سر عادت وقتی معطل می‌شد، لبش را کج کرد و آویزان از اپن آشپزخانه، نگاهشان کرد. مریم افه آمد.

- اندازه‌ من نبود الهه‌جون، لباسه روی تنم گریه می‎کرد. بعدش هم می‎خواستم یه لباسی بگیرم که تو جشن به چشم همه بیاد، به نظرم خیلی لباس عادی‌ای بود، تازه سبز بود و من از رنگ سبز متنفرم.

خوشش نیامد که مادرش این‎قدر لی‌لی‌به‌لالای این خاله‌زنک‌ها بگذارد.

- تو گونی هم بپوشی خوشگل و خوش‌تیپی! این‎قدر سخت نگیر. جشنتون پنجشنبه بود دیگه؟

مریم که به‌تازگی متوجه امین و سیب در دستش شده بود که از اپن منتظر نگاهشان می‎کرد، نگاه کوتاهی انداخت و پشت چشم نازک کرد. امین زیر لب خری گفت و بی‎خیال پرسیدن نام غذا از مادرش که حرف‎هایش تمامی نداشت، بازگشت و سمت اتاقش پا تند کرد.

از فاصله‎ی میان در و زمین، متوجه شد چراغ اتاقش روشن است و سعی کرد به این فکر کند که کی چراغ را اصلاً روشن کرد که بخواهد روشن بگذارد و برود پی مهمان‎ها؟ امین جز در هنگام درس‌خواندن، نه لامپ و نه لوستر را روشن نمی‎کرد. بااین‌حال بی‎توجه و بی‎خیال، دسته‌ی در را فشرد و در را گشود، خشکش زد.

دو دخترعمه‎اش روی تختش نشسته و موبایلش را زیرورو می‎کردند، پسرِ عموی ناجنسش، مصطفی، هم پای کامپیوترش. هر سه نفرشان مبهوت مانده و دست‌وپایشان را گم کرده بودند. امین ناراحت بود، خیلی بیشتر از خیلی ناراحت شد. پیش از آنکه به خودشان بیایند نفس کوتاهی کشید و با شتاب سمت شهناز و شهرزاد رفت و موبایلش را از دست شهرزاد کشید و بی‎وقفه سمت کامپیوتر رفت و دید که سهیل سریع صفحه‌ی یاهو مسنجر را بست. برق محافظ را از جا کشید و هم‎زمان با شهرزاد که می‎خواست به نحوی اشتباهشان را توجیه کند، با صدایی که رفته‌رفته بلند می‌شد، گفت:

- یعنی من یه ذره تو این خونواده احترام ندارم؟

سهیل آرام گفت:

- داداش...

romangram.com | @romangram_com