#فصل_نرگس_پارت_56
- بدک نیستن، واسه رفتن به سال بعد کفایت میکنن.
حقیقت این بود که اگر حقیقت را میگفت، مورد لطف و عنایت ظاهریشان قرار میگرفت و میفهمید که بیشتر ممکن است به او حسادت کنند.
بر این عقیده بود که برای موفقشدن، نیازی به حرف عمو و عمه نداشت، خودش باید تلاش میکرد که میکرد و به آنها کوچکترین ربطی هم نداشت، اینکه حالا کل فامیل سوژهشان میشود «پسر عارف چه بیادب شده!» مهم نبود، مهم خودش بود و پدر و مادرش و خدایی که اخیراً دلش زودبهزود هوای آرامش ملکوتیاش را میکرد.
کمکم توجهات از روی امین و بحث بیخود درس و مدرسه برداشته شدند؛ اما امین نگاه ناراحت پدرش را شکار کرد و به روی خود نیاورد. نمیفهمید چرا زمانی که از کسی بدش میآید باید تظاهر به دوستی کند؟ خود پدرش روزی هزارویک مرتبه فحش اول تا آخر فلان شوهرعمه را میدهد و حالا اینطور با او بگو و بخند میکند، بعد اسمش را احترام و حفظ روابط صمیمانهی خاندان میگذارد.
جدا از این موارد، پدرش این روابط را حتی شده بهظاهر و خیلی سرد، حفظ میکرد و ریسمان آشنایی را نمیشکافت که در روز مبادا اگر به زمین افتاد، این فکوفامیل گامهایش را یاری کنند؛ اما امین عقیده بر آن داشت که این چنین فامیل و خویشاوندانی اگر باشند، دست که نمیگیرند هیچ، تازه غارت هم میکنند. یک بار همین را تحویل پدرش داده بود. پدرش هم، چنان عصبانی شد و فریاد زده بود که دیگر نخواست حتی به این موضوع فکر کند؛ ولی خب حقیقت مگر جز این بود؟
سعی کرد تصور کند پدرش خدای ناکرده ورشکست شده است و یک عالم قرض دارد. خب بدون شک عدهی خیلی زیادی سیاه لشکر میشوند و بدون حتی کوچکترین همدردیای از کنار این مصیبتزده عبور میکنند و عین خیالشان هم نخواهد بود؛ امثال این شوهرعمهها.
عدهای نارو میزنند و ممکن است با نیش و کنایه و بدزبانی نمک به زخم بپاشند؛ مثل این عمهها. عدهای هم کمک میکنند، ولی با منت؛ مثل عمو مصطفیاش. شاید پدربزرگ و مادربزرگهایش به فکر بیفتند و به طور کامل جدی و برای خیرخواهی کمک کنند که مثلاً پدرش در بلا بتواند کمر راست کند.
این روزها آشنایان رحم ندارند، چه بسا غریبههای ولنگار کوچه و خیابان. به هیچکس نمیتوان اعتماد کرد.
کانالهای تلویزیون در دست پسرعمویش محسن، بالا و پایین میشد تا به شبکهی مدنظرش برسد. صدای زنان در هال و آشپزخانه بهقدری زیاد بود که سرسام بگیرد و اینطرف هم مردها با دادوبیدادهای کیسهکش و لنگی عصبیاش میکردند. از جهتی از حال خراب خودش هم آشوب بود، خودش از اینکه بد بود، حالش بد بود.
از روی مبل تکنفره برخاست و بهسمت اپن آشپزخانه رفت، منتظر ماند تا حرف زنعمویش تمام شود.
- سـینهش سنگکاری شده بود و روی بازوش تور کار شده، بلندیش هم تا روی زانو بود. اینقدر این لباس قشنگ بود الهه! عکسش هم دارم، بعداً بهت نشون میدم. حیف مریم نخواستش.
romangram.com | @romangram_com