#فصل_نرگس_پارت_53
نوشت:
«عاشقانه؟»
رسید.
«ره»
و این ره همان آرهی مخفف شده بود. اندکی فکر کرد و نوشت «تو فرزندی از نسل آفتابی که وصفت برم حرام شده است و از دیدنت عاجزم، شنیدنت یا فهمیدنت.» خواست بفرستد و لحظهی آخر منصرف شده و پاکش کرد. اندکی باز فکر کرد «گریه یعنی من به ایستگاه بیایم و تو نباشی، یعنی تا آخرین لحظه بمانم، تو نیایی.» پاکش کرد و نوشت «دوست داشتن که به کلمهها و چشمها و حرفها نیست، میتوان عاشق سکوتت شد.» باز دید مسخره است. پیام کیان رسید.
«پی تقلبی؟»
از حماقتش عصبی شد و نوشت و فرستاد که:
«تو عشق و عاشقی باید تخت بشکنه، نه دل.»
و پس از فرستادن پیامش، یک دور خواندش. افتضاحترین جملهای بود که میتوانست سرهم کرده باشد، آن هم عاشقانه. میدانست کیان یا مبهوت مانده یا در حال خندیدن است، فوری نوشت:
«من علمنی علما قد سیرنی عبدا [خنده]»
وقتی از کیان تنها چند کلمهی بیمحتوی و شکلک و ایموجی رسید، وایفای موبایلش را خاموش کرد و روی میزش گذاشت.
با خستگی به صندلی تکیه داد و بر آن تن سپرد، قیژ غلیظ صندلی کامپیوتر برخاست. دو ثانیه پلک روی هم گذاشت و دو دستش را پشتسرش گره زد و به دیوار استخوانیرنگ روبهرویش خیره ماند. عکسی بود که در بچگی در حرم گرفته بود. یادش بهخیر! آن روزها در عالم کودکی از پدر و مادرش میپرسید پس شما کجای این عکسید؟ و آنها تنها میگفتند ما پشت عکس هستیم، به این فکر میکرد که چگونه جثهی درشت آنها پشت هیکل نحیف او در عکس قایم شده است؟ گوشهی لبش از به یادآوری آن ایام بالا رفت. یک بار مادرش در آغوشش گرفته، او را نزدیک به عکسش بـرده بود، در کودکی هم نمیدانست به چه پنداری، دست انداخت و قاب عکس را انداخت و شکست. یک بار پسر عمویش هم زده بود تابلوی اسماءاللهشان را با شوت توپش ترکانده بود.
romangram.com | @romangram_com