#فصل_نرگس_پارت_49
احسان کنار ایستاده بود. خود را از ماجرای عجیب امین کنار کشیده بود و به این فکر میکرد که مرموزتر از امین وجود ندارد. به تنهاییاش فکر میکرد. به این فکر میکرد که امین گاهی بیش از حد تنها به نظر میرسد، انگار که میان همه غریب و منجمد است، میخندد، فحش میدهد، به تیپ و ظاهر و البسهاش بیاندازه اهمیت میدهد، همگام با اجتماع گام برمیدارد و اقدامش را نه یکسان، بلکه جلوتر برمیدارد و همواره برترین است؛ اما همیشه تنهاست. احسان این چیزها را در یک فریاد «تموم شد!» امین فهمید و درک کرد که صدایش چقدر تنهاست، این بشر تا چه حد غمگین است. اینها را خود امین هم نمیدانست.
آن پسر پیراهن سبز، نتوانست ساکت بماند که شر بخوابد.
- هوی! نبینم دفعهی دیگه دور نوشین بپلکیا.
امین نگاه به چشمان سیاهش انداخت و آرام با خود زمزمه کرد:
- تو کیای بابا؟!
کیف مشکیاش را روی شانهاش درست انداخت، هیچ حوصلهی بحث و دعوا نداشت.
باز روی صندلی نارنجیرنگ ایستگاه نشست و منتظر دختر چادری ماند. آن دو پسر هم عقدههایشان را خالی کردند و دیدند امین بیبخارتر از این حرفهاست، راهشان را کشیدند و رفتند. بیشتر خودشان با سکوت امین ضایع شدند؛ اما بیش از حد زر زدنشان هم به ضررشان بود و چه کسی ضرر را به جان میخرید؟
امین خیره به آنسوی خیابان که خلوتتر شده بود و خیره به درب آبیرنگ مدرسه و خیره به برخی دختران چادریای که میپنداشت چادر هیچکدامشان مثل دختر چادری در ایستگاه به قالب اندامشان نمینشیند. در فکر هیچ به سر میبرد. نگاهش به سمت چپ جاده و میدان خورد، پراید سفید 111 و باز MOHAMMADی که میرفت، از ایستگاه میگذشت.
امین متوجه نشد دقیقاً به چه بهانهای احسان را راهی خانه کرده است، درحالیکه پیش از آن به وی قول داده بود که تا منزل همراهیاش کند. او تا ساعت دو بعدازظهر همچنان در ایستگاه ماند و شش مرتبه هی اتوبوسها رفتند و شش مرتبه هی اتوبوسها رسیدند و امین شش مرتبه هی سوار نشد. سوار نمیشد و میماند در ایستگاه که بفهمد اشتباه کرده است و درست نوشتهی پشت پراید را متوجه نشده است و مگر که دختر چادری بیاید و کنار صندلی مقدس بنشیند و کتابش را باز کند و بخواند و... .
دختر چادری رفته بود و امین با خود زمزمه کرد:
- امروز هم...
***
romangram.com | @romangram_com