#فصل_نرگس_پارت_48


- ببین دست بهش زدی، نزدیا!

امین هم فریاد کشید:

- خفه‌ شو!

اعصابش از دست آن دختر بی‌فکر خراب بود و این دوتا هم قوزبالاقوز شده بودند. نوشین روبه‌رویش ایستاد و خیلی آهسته گفت:

- نوشین، بار دیگه، یه ‌بار دیگه شده باشه از فاصله‌ی صد کیلومتریم، فقط ببینمت؛ روزگار برات نمی‌ذارم نوشین، خونه‌خرابت می‌کنم. می‎دونی واسه من آب‌خوردنه، هم پولم از پارو بالا میره، هم ننه بابام کاریم ندارن؛ پس بترس نوشین، نذار بدبختت کنم.

مکث کرد.

- برو خدا رو شکر کن ولت کردم.

صدایش را بلند کرد:

- گم شو!

نوشین از عرض خیابان دوید و با دوستانش که مبهوت مانده بودند و برخی هم احساس رضایت داشتند از ضایع‌شدن نوشین، سمت دیگر خیابان به راه افتاد. به نزدیک پیاده‌روی آن سمت خیابان که قربت یافت، امین نگاه اخم‌آلودش را از وی گرفت و رو به دانش‌آموزان دختر و پسر و بزرگ و کوچکی که دورشان کرده و به نمایش تئاتر خیابانی آمده بودند، تشر زد:

- برید پی کارتون دیگه. تموم شد!


romangram.com | @romangram_com