#فصل_نرگس_پارت_47

امین گویا که خیلی به غرورش برخورده بود و نمی‌خواست جلوی یک نیم‌وجبی آن هم در خیابان، کم بیاورد، برگشت سمت نوشینی که تا حدودی ترسیده بود و هیجانات برش غلبه داشتند. دست آزادش می‌رفت که مقنعه‌ی سرمه‌ای‌اش را بگیرد و خفتش کند، چنان‌که گریبان مردها را می‌گیرد؛ اما میان راه از کارش منصرف شد و فقط سعی کرد خیلی آرام اما عصبی بگوید:

- ببین خانم، من دارم ملاحظه‌ت رو می‌کنم که تو خیابون و جلوی دوستات ضایعت نمی‌کنم و الا یه فوتت کنم به فنا رفتی؛ پس بکش بیرون و گورت رو گم کن. دیگه هم این‌ورا نبینمت!

احسان که انگار مشکل و بدبختی و ذهن‌مشغولی خودش را از یاد بـرده باشد، چنان با اخم و خشم دختر را نگاه می‌کرد که نوشین به خود لرزید و از اینکه نتوانست غرور پایمال‌شده‌اش را بازگردانده و بسازد متنفر شد؛ اما گویا خود نوشین هم از رخدادهای اطرافش خبری نداشت که وقتی پسرک تازه‌به‌دوران‌رسیده‌ای که به غیرت و رگ قلمبه‌اش برخورده بود، مشتی در صورت امین کوبید؛ جهید و ندانست راه فرار یا قرار کدام است. امین از همه‌جا بی‌خبر هم با شدت روی صندلی ایستگاه پرت شد و لبه‎ی صندلی ضربه‌ی ناجوانمردانه‌ای حواله‎ی گردنش کرد.

استخوان صورتش درد می‌کرد. فکش را نمی‌توانست تکان بدهد، دردش دیوانه‌کننده بود. در آن گیرودار که احسان داشت با آن دو پسر تن‌ لش حرف می‌زد. امین به این فکر می‌کرد که به این شکلی که آن پسر در فکش کوبید، خوب شد زبانش قیچی نشد.

صدای بحث و جدالشان بالا رفته بود و یکی از پسرها که موهایش مدل جدید و چشمانش خمـار قهوه‎ای و پوستش تیره و از نظر امین بی‌اندازه زشت بود، تی‌شرت بلند و گشاد مشکی به تن کرده و رویش یک سویی‌شرت خیلی گشاد خاکستری انداخته و شلوارش یک جین پاره‌ی آبی بود و کفش‌هایش مشکی خاکی بودند؛ (امین به این فکر افتاد که این کفش مشکی چه فنگی است که افتاده به جان همه؟!) به احسان با داد و لهجه‌ی غلیظ شیرازی گفت:

- برو بابا بچه سوسول! همین هم مونده تو برای ما آدم شی.

احسان جذبه داشت، خیلی زیاد. شاید به‌خاطر آنکه پدرش نظامی و سرگرد بود؛ اما این چیزها به چشم آن دو پسر مزخرف نمی‌آمدند و اگر می‌آمدند هم، اهمیتی بر آن قائل نمی‌‌شدند. با اخم، تند گفت:

- دِ گوساله من آدم بشم که تو تنها می‌مونی.

آن یکی، رفیق آن کفش مشکی، کلاه کپ سیاهش را برعکس گذاشته و سویی‌شرت گشادش سبز لجنی زشتی و شلوارش جین مشکی تنگی که از کوتاه بودنش، مچ پایش به نمایش گذاشته شده و کفش‌های این یکی هم، مشکی بود.

این اما چهره‌اش به نسبت اولی بهتر بود، چشمانش مشکی و پوستش سفید، دماغش فقط کمی زاویه داشت. امین مسخره‌‎ای نثار خود کرد که در این بحبوحه آن‎ها را آنالیز می‌کند. از روی صندلی برخاست و کمی گردنش را ماساژ داد. اول نگاه بدی به آن دو پسر که گارد گرفته بودند انداخت و سمت نوشین رفت. نوشین این مرتبه دیگر نه خواست پنهان کند، نه خواست غرورش را جمع کند، ترسید. از نگاه آرام و بی‌موج سبز امین ترسید. از جهتی به نظر می‌رسید که خیلی در این موقعیت‌ها قرار نگرفته است که زودتر از امین دهان باز کرد و با ابروهایی که به‌خاطر استرس و اضطراب، نزدیک شده و به اخم مبدل شده بودند، آرام گفت:

- به‌ خدا من نمی‌دونستم. من اصلاً اینا رو نمی‌شناسم و نمی‌دونم کیَن. تقصیر من نبود. من نمی‌دونستم، اصلاً خبر نداشتم.

مدام میان حرف‌هایش تکرار می‌کرد «من نمی دونستم» اما مگر برای امین فرقی می‌کرد؟ فقط می‌خواست یک گوشمالی جانانه به او بدهد که دیگر از هرچه اسم امین و شریعتی‌ست متنفر شود و تا عمر دارد از چشم‌های سبز بترسد. پسر احمق از آن سمت حنجره‌اش را پاره کرد:

romangram.com | @romangram_com