#فصل_نرگس_پارت_46
امین هم خندید و دستش را از روی شانهی احسان برداشت. با لبخند بهجامانده از حرف احسان به آنسوی خیابان خیره شد که با دیدن نوشین یک لحظه خون در رگش یخ بست و مبهوت به او که خشمگین و طلبکار، عرض خیابان را طی میکرد نگاه کرد. لبخندش خشک شد. آه کشید و دانست که جنجالی در راه است، دیگر نه حوصله و نه کشش این دختر را نداشت. زیبا اما ثقیل بود، حتی نمیشد تحملش کرد. انکار نکرد که متوجهش شده است، همانطور که منتظرگذشتنش از خیابان بود، نوشین به آن دو رسید و بی هیچ حرفی، درحالیکه کیف کوچک مشکیاش را روی یک شانهاش گذاشته بود با حرص و عصبانیت به امین توپید:
- تو به چه حقی با من اونجوری حرف زدی؟ خودت رو زیادی گنده حساب نکن آقای شریعتی.
احسان با تعجب آشکاری، چشمانش را درشت کرده و متحیر، نگاهش مابین امین و نوشین در گردش بود. امین هیچ نگفت، نچی کرد و نگاهش را با کلافگی بهسمت دیگری دوخت. این کارش نوشین را عصبیتر کرد و یقهی پیراهن سپید امین را گرفت و داد زد:
- واسه من افه نیـ...
امین این بار مچ دست ظریفش را گرفت و ایستاد و این بار او فریاد از سر داد:
- اه! دستت رو بکش دیوونه!
کمکم توجهات بهسمت آن دو جلب میشد و این چیزی نبود که نه برای امین، نه برای نوشین خوب باشد؛ ولی گویا برای نوشین تفاوتی نداشت که آبرویش برود، صورتش را نزدیک امین برد و با ابروهای درهمش تأکید کرد:
- با من درست حرف بزن. من مثل اون جی.افای رنگارنگت نیستم که هرچی خواستی بگی و من هم بگم فدا سرت. نه داداشم، میزنم دندونات رو میریزم حلقتا.
و پشت دستش را بهسمت صورت امین گرفت؛ اما امین بیتوجه، کیفش را برداشت و مثلاً بهنمایش قصدرفتن کرد. در حقیقت منتظر آن دختر چادری بود. رویش را سمت دیگر گرداند؛ یعنی «حرفهایت برایم اهمیت ندارند.»
نوشین این بار به طور کامل جدی و پر از حرص، با کفش سیاهش به پشت ساق پای امین کوبید. امین یک آن لرزید و نزدیک بود نقش زمین شود. احسان از بهت درآمده و طرف رفیقش را گرفت.
- هوی، چه خبرته؟
romangram.com | @romangram_com