#فصل_نرگس_پارت_45
پنداری بغض کرده بود.
- نمیفهمیدم بابام ساده نبود، میخواست خوببودن رو یادم بده. خوببودن، چیزی که هنوز نمیتونم تعریفش کنم، خوببودنی که نتیجهش لبخند بابام و ولکردن گندکاریام، بهاش بود.
امین این بار دهان باز کرد و بهآرامی گفت:
- تو بد نیستی احسان.
احسان مثل اینکه منتظر صدا و اظهار نظری از سمت امین بود، اخم کرد و با انزجار از خود و نفرت از وجود خودش، ناراحتتر و خستهتر از پیش گفت:
- بدبودن که شاخ و دم نداره امین. احساس میکنم ته چاه افتادم.
ناامیدتر و بیچارهتر، با دو دستش سرش را در بر گرفت و نالید:
- حس میکنم خدا هم دیگه صدام رو نمیشنوه.
امین برخلاف هر آنچه که مینمود، دلنازک بود و احساساتی. ظاهرش سخت بود؛ ولی ذاتش سنگ نبود که با دیدن ویرانی این پسر نادم، باز هم بیخیال و سرد بماند و هیچ نگوید و کاری نکند. دست چپش را روی شانهی راست احسان گذاشت و کمی شانه و کتفش را ماساژ داد و گفت:
- میشنوه، میشنوه. حتماً شنیده که الان به دلت نظر انداخته که آدمت کنه دیگه.
در این بین احسان خندهاش گرفت، سرش را بالا گرفت و با چشمان قرمزش و لبخند غمگین ولی شیرینی به امین گفت:
- چه حرفایی، از چه کسی!
romangram.com | @romangram_com