#فصل_نرگس_پارت_44
احسان مدتها در گیرودار این افکار بود و انگار روحش پاک بود که نمیخواست آلودگی را بپذیرد. راست میگفت، طاهر بچه و کمعقل بود. وجود خودش به شکلی نبود که بتوان به آن نفوذ کرد و تغییرش داد و آدمش کرد؛ زیرا خانوادهاش او را چنین تربیت کرده و اهمیتی بر حرمت و احترام و فضایل اخلاقی قائل نمیشدند. خودش که خیلی با خانوادههای همکلاسیهایش در ارتباط نبود و آنها را نمیشناخت، منتها بارها از بچههای دیگر شنیده بود که پدر طاهر بیاندازه بددهن و بیاعصاب است و نباید خیلی به پروپایش پیچید که اگر سمتش بروی مانند سگ میشود و پاچهات را جر میدهد. این اوصافی بودند که یکی از رفقای صمیمی و دوروی طاهر در غیاب طاهر از پدر طاهر گفته بود و امین میپنداشت که کمی غلو میکند؛ ولی گویا حقیقت داشت. طاهر بینهایت عصبی و بددهن بود و امسال، دیگر افتضاحتر از همیشه شده بود. از شانس بد این پسر هم دقیقاً همین امسال که طاهر به عمق ظلمات میرود، با او صمیمی و حال اینگونه رانده شده است.
زنگ مدرسهی شاهد خورد و ذهن امین سمت آن چادری آرام ورق گرداند، آرام و آرامتر از همهوهمه.
از خوشی کوتاهش، نفسی آرام ولی عمیق کشید و پنداشت که حال او را میبیند.
او خواهد آمد و در فاصلهی دو صندلی کنار امین خواهد نشست و کتابی در دست خواهد گرفت و امین سرتاپایش را هزار بار، از گوشهی چشم برانداز خواهد کرد. به خیالاتش در ذهن خندید و به خودش احمقی نسبت داد. بااینحال، لبخند ریز و کمرنگش از نگاه مشکیمانند احسان دور نماند. با دستان سرخ و لرزان به صندلیاش تکیه داد و نگاهش به دخترها بود؛ اما فکرش هزاران جا میچرخید. کسی چه میپنداشت، شاید به بازگشت فکر میکرد.
اما امین با تکیهی احسان به صندلیاش، ذهنش در پی این رفت که احسان روی صندلی مقدس نشسته است و ممکن است دختر چادری به علت نجابت و مذهبی که سفت و سخت به آن پایبند بود، برود آن گوشه بایستد یا روی چند صندلی آنطرفتر بنشیند، یا هرچه، مطمئن بود که کنار احسان نخواهد نشست.
احسان باز که نگاهش مات آنطرف بود، حرفزدن را آغاز کرد.
- چند وقت بود بابام سر اذان مغرب باهام بحث میکرد و میگفت بیا بریم مسجد. من هم نفهم، میگفتم نه، تو خونه راحتترم.
باز پوزخندی به خود و حرفها و افکارش زد.
- بعد هم اون با سادگی میرفت و من تو دلم به زرنگیم افتخار میکردم و مسخرهش میکردم که میتونم سرش رو کلاه بذارم.
romangram.com | @romangram_com