#فصل_نرگس_پارت_43
- شرمندهم امین، شرمندهی بابام، مادرم، خواهرم. چقدر به مریم گیرای الکی میدم که تو خیابون نخند، نگاه نکن، با فلانی حرف نزن، این رو نبین، اون رو نخون؛ اونوقت خودم...
باتأسف و درحالیکه خیره به دیوار آبی مدرسهی شاهد بود که حدیث پیغمبر (ص) روی آن به رنگ مشکی نوشته شده بود، ادامه داد:
- عین بیمغزا...
سرش را به تأسف و افسوس تکان داد و آرامتر ادامه داد:
- بابام رو بگو، چقدر نصیحتم میکرد، همهش میگفت نکن، درست نیست، راه به جایی نداره؛ مگه شنیدم؟ مگه فهمیدم؟ مثل آدمای احمق، فقط به حرفای بابام سر تکون میدادم. یه بار به حرفاش فکر نکردم، یه بار نگفتم این کاری که دارم میکنم درسته یا نه، عاقبتش چیه؟ هیچ. از مادرم خجالت میکشم امین، از مادرم، سر هر اذان هی صدام میکنه میگه «احسان پاشو نمازه».
برخلاف آنکه امین فکر میکرد حس و فکرش لحظهای و از عصبانیت و خشم طاهر است، واقعاً ویران بود. احسان از پا افتاده بود و امین فکرش هم به این خطور نمیکرد که او، این پسر احمق و نفهم و تأثیرپذیر از همهچیز، اینچنین به فکر افتاده باشد و احساس ندامتش تا این حد آشوبگر باشد که مقابل امین، امینی که هیچگاه گفتگوهایشان بیش از سلام و بهسلامت و حرفهای چرند نرفته بود، خستگی و پشیمانی و حسرتش را بیان کند.
- بهترین سالای عمرم رو با این [...] گذروندم، نفهمیدم دارم چه غلطی میکنم، هی با این دختر، با اون دختر.
سرش را پایین گرفته، از حسرت میمرد و صدای نادمش بم شده بود؛ اما صدای پوزخند متمسخرش را نمیشد نشنید.
- گاهی وقتا هم چندتایی با هم، بعد هم ادعا میکردم که فابم فلانیه، بقیه همینجورین. آخرِ آشغالبودن.
سرش را بلند کرد و این بار مستقیم، با نگاه سرخش به امین ادامه داد:
- فکر نکن نمیفهمیدم امین. میفهمیدم از همون اولش هم میفهمیدم دارم گند میزنم به زندگیم. از همون اولین باری که با کلی هیجان و ترس و هزار تا حس ضد و نقیض با الناز چت کردم فهمیدم اشتباهه، به خدا فهمیدم، میدونستم؛ ولی هی بهانه، هی دلیل، هی توجیه. بیشتر از همه دلم برای خودم میسوزه، نه بابام، نه مادرم، نه حتی مونا، اینقدر که دل من رو میسوزونه نیستن، شرمندهی خودمم که جیگرم داره آتیش میگیره. خر نبودم امین، میفهمیدم کارم اشتباهه، خدا کم مونده بود با قلوهسنگ بزنه به مخم که بسه، نکن، کافیه. خودم رو زدم به خریت وگرنه...
صدایش تحلیل رفت و ساکت شد. نگاهش باز خیابان را نشانه رفت و ماشینهایی که لحظهبهلحظه بر تعدادشان افزوده میشد. امین ساکت بود؛ اما به این فکر میکرد که این افکار و این احساسات، حاصل فاصلهی همین چند دقیقه که از بحثش با طاهر میگذشت، نبود.
romangram.com | @romangram_com