#فصل_نرگس_پارت_42
- گذشته دیگه ولش کن.
اما دل احسان خیلی پر بود، ناگهان پس از آن سکوت تقریباً طولانیاش منفجر شد.
- اون طاهر [...] عوضی چقدر دوروئه! حالم ازش به هم میخوره، کثافت [...] یه ذره شرف نداره این پسر.
رو کرد سمت امین و با حرص و نفرت آشکار و بیش از اندازهای گفت:
- میدونی؟ تقصیر من احمقه که با یه همچین جونوری رفیق شدم، اگه ذاتش رو میدونستم تف هم تو صورتش نمینداختم.
ناگهان مانند دخترها مشتش را جلوی دهانش گرفت و با حیرت گفت:
- اِ اِ اِ میخواستم هفت-هشتتا بزنمش همینطور. دیدی چی میگفت؟ دارم واسهش!
از غرغرهای احسان خسته شد و میدانست تا دو روز دیگر چنان با طاهر دوباره مچ میشود که دهان همه باز بماند. همین است، دوستیهای بیخود و الکی و بیهدف فقط ضرر است. یا باید آنقدر قدرتمند بود که از رفیق نامی تأثیر نپذیرفت و یا باید تسلیم خواستههای رفیق نام شد و به انجام هر کاری یا گفتن هر حرفی روی آورد.
امین اینها را میدانست که دوستیاش تنها با کیان بود و کیان هم یک دوست مدرسهای بود و بیاندازه محدود، طوری که نمیشد روی آن نام دوست صمیمی گذاشت؛ اما بالاخره با هم بودند و امروز کیان نیامده بود، مادرش باز مشکل قلبیاش شدت گرفته و برای درمان به تهران رفته بودند. درحالیکه امین با تعجب از او پرسیده بود که در این شیراز هم دکترها و پزشکهای خوب و دانایی وجود دارد که نیاز به تهرانرفتن نباشد، پاسخ گرفت که به دکترهای شیراز اطمینانی ندارند؛ چرا که در گذشته یکی از دندانپزشکان بهنام شهر، زده بود و پدر دندان پدر کیان را در آورده بود؛ ازاینرو به تهران رفته بودند و امین میگفت اساس رفتنشان اشتباه است. خب در تهران که همه -استغفرالله- خدا نیستند، آنها هم اشتباه میکنند، دیگر دکتر و غیردکتر ندارد.
حالا روزگار خواسته که دندان پدر کیان زیر دست آن دکتر خراب شود، علت بر دکتر خوب نداشتن شیراز نمیشود. امین میدانست و میدید که خیلیها از شهرها و استانهای اطراف برای درمانهای مختلفی به شیراز میآیند. اینکه برای یک تپش قلب ساده بردارند بروند تهران، دیگر خیلی خندهدار به نظر میآمد. هر چند، باز امین میدانست که در جریان ریز رخدادها نیست و نباید قضاوت کرد؛ ولی خب ذهن آدم است دیگر.
احسان همچنان حرف میزد و این بار، صحبتهایش رنگی دیگر به خود گرفته بودند.
romangram.com | @romangram_com