#فصل_نرگس_پارت_41
به خانه رفتند و تختی سپید آوردند و پسرکی 20-22 ساله روی تخت خوابیده بود و زنی حدوداً 50 ساله خود را کشت بس که «بچهم رفت!» کرد. چند مرتبه غش کرد؛ ولی سریع بلند شد و گویی که از ماجرا بیخبر باشد، شوکه به اطراف نگاه میکرد و بعد از چند ثانیه که میفهمید و به یاد میآورد چه شده است، باز جیغ میزد و گریه میکرد و محمدم، محمدم از سر میگرفت.
آمبولانس رفت و مرد جوانتری همراه با آنها سوار ماشین شد و گویا که برادر محمد مرحوم بود.
امین تمام اینها را از فاصلهی نهچندان دوری دید و شنید و رفت.
***
نشستند، این بار با احسان بود.
اما احسان از داستانها و ماجراهای امین و دختر چادری بیخبر بود و تنها به علت مرافعه و بحث تندش با طاهر، دیگر نمیخواست به آنسو برود و نزد امین آمده بود درد دل کند که تو راست میگفتی و ما اوقاتمان را به بطالت میگذراندیم و کاش زودتر به حرفهایت میرسیدم.
- موندم واقعاً چرا عین این احمقا دنبال اون [...] راه میفتادم پی دختر ملت؟ نفهمی یعنی همین! امین یه چیزی میگم، یه چیزی میشنوی. اینقدر وضع خراب شده جدیداً یه مأمور میذارن دم این مدرسه غیرانتفاعیه. خود مأموره نشسته دخترها رو رصد میکنه، مگه کاری هم با ما داشت؟! نه، کم مونده بود بیاد بزنه رو شونهمون و بگه «چاکر مرام»
چند لحظه ساکت شد و چشم به آنسوی خیابان که ماشینها و سرویسها و خانوادهها پی دخترانشان آمده و منتظر بودند، دوخت.
امین هم حرفی برای گفتن نداشت، نه میخواست تنفرش از طاهر را به احسان، که دهنش ول بود و نخود در آن خیس نمیخورد ابراز کند، نه میتوانست طرف احسان را بگیرد؛ چرا که علت دعوا و قهرشان بیاندازه بچگانه و لوس بود و چه بسا که مقصر در این دعوا، احسان هم باشد. ساکت مانده بود و هرازگاهی تنها میگفت:
- آروم باش.
- عصبی نشو.
- چیزی نشده.
romangram.com | @romangram_com