#فصل_نرگس_پارت_40


و دید که در چهره‌ی امین تغییری ایجاد نشده، ادامه داد:

- چای هم دم کن.

این بار حدقه‌ی چشمانش را گشاد کرد و با انگشت تهدیدگر اشاره‌اش خواست چیزی بگوید که با دیدن خنده‌ی پدرش، خندید و دستش را انداخت. خداحافظی گفتند و امین خانه را ترک کرد.

در پیاده‎روی تمیز و براق محله‌شان قدم می‌زد و با سبزه‌ و گل‌های بغـل پیاده‌رو، دل می‌داد و قلوه می‌گرفت و با خودش شوخی می‌کرد و گاهی می‌خندید. به حالت پیشش بازگشته و آرام بود. گویی که دل، آرام را یافته باشد و در کنار دل خود داشته باشد. حالش از آشفتگی صبح خیلی بهتر بود.

حین راه رفتن و با پرستوهای نامرئی دلدادگی‌کردن و نوازش نسیم را بر سرورو و پلک و مژگان خویش پذیرفتن، متوجه ناله‌هایی شد که چون توده‌های خالی و پوچ، از فرادست‌ها به گوشش می‎رسیدند. کمی که توجه کرد، متوجه شد صدا، صدایی زنانه است و مویه است و جیغ و ناله و فریادی که با نزدیک‌ترشدنش، بیشتر و بهتر به گوش می‌رسند. گویی تعدادشان خیلی بیش از آنچه می‌شنید، بود؛ اما در جاده‌ی وسط محله‌شان که به جاده‎ی اصلی راه داشت، چیزی دیده نمی‌شد و حدسش بر آن بود که صدا از فرعی‌ها باشد، یک فرعی مانند همان فرعی‌ای که خانه‌ی خودشان در آن قرار داشت.

درختچه‌ها و موردها و گیاهان تزئینی سرسبز و سرحال و خیس‌خورده‌ای که فریاد می‌زدند صبح هنگام، مأموران شهرداری زحمت آبیاری‌شان را کشیده‌اند، در یافتن فرعی رد گم می‌کردند. بس که تمام فرعی‌ها مانند هم بودند، نمی‌توانست دقیق به صدا گوش بسپارد و از طرفی، صداها خیلی‌خیلی دور به نظر می‌‎رسیدند و او تنها نسیمی از آن ناله و فریادها را دریافت کرده بود.

کم‌کم به این نتیجه می‌رسید که به من چه؛ اما صدای آژیر آمبولانس را که شنید و ماشین اورژانس با سرعت از کنار او که در پیاده‌رو قدم می‌زد، رد شد، نتوانست بی‌خیال بماند. آمبولانس را دنبال کرد و دید که دو فرعی بالاتر پیچید. (فرعی 27)

خیابان خلوت بود؛ اما همان اندک افرادی که مانند امین می‌رفتند و می‌آمدند هم، اندکی ته دلشان لغزیده بود که بدانند چه خبر شده؛ اما همگان، مانند مرده‌ها ول کردند و بدون هیچ توجه و ذره‌ای اهمیت قائل‌‌شدن برای مسئله، رد شدند و خود را به کری و کوری و لالی زدند.

امین که دو دستش در جیب‌های سویی‌شرتش بود، دستانش را در آورد و آرام پی ماشین اورژانس دوید. تا سر فرعی 27 فاصله‌ای نبود و سریع رسید؛ اما از آنجا به بعدش را نمی‎شناخت و ماشین هم غیب شده و تنها صدای آژیر مزعجش به گوش می‌رسید و امین احمقانه به این می‌پنداشت که واقعاً نیازی نیست اول صبحی آژیرش را روشن کند.

صداها را دنبال کرد و به خانه‌ای رسید که دم درش، قیامت کوچکی رخ داده بود و آمبولانس همان‌جا متوقف شده و همچنان آژیرش روشن بود، بیشتر زن‌ها با چادرهای رنگیشان از خانه‌‎ها بیرون آمده و ماجرا را را رصد می‎کردند، افرادی هم مانند امین بی‌خبر از همه‎جا با شنیدن صدا و از سر بیکاری آمده بودند که ببینند چه خبر است.

ناله‌ها گویا از دو-سه زن درون حیاط بود.


romangram.com | @romangram_com